ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود

 نتیجه تصویری برای پرچم متحرک

 

 
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفر ها کرده ایم
چه سفر ها کرده ایم
ما برای بوسیدن خاک سر قله ها
چه خطرها کرده ایم
چه خطرها کرده ایم
ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود
رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم
ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود
خون دل ها خورده ایم
خون دل ها خورده ایم

ما برای بوییدن بوی گل نسترن
چه سفر ها کرده ایم
چه سفر ها کرده ایم
ما برای نوشیدن شورابه های کویر
چه خطرها کرده ایم
چه خطرها کرده ایم
ما برای خواندن این قصه عشق به خاک
رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک
خون دل ها خورده ایم
خون دل ها خورده ایم

 

آهنگ ها

  •  

 

 

افسوس که نان پخته، خامان دارند

رباعیات شیخ بهایی

 

افسوس که نان پخته، خامان دارند،

اسباب تمام، ناتمامان دارند،

آنان که به بندگی نمی ارزیدند،

امروز کنیزان و غلامان دارند.

شیخ بهایی

تصویر مرتبط

 باز این چه شورش است که در خلق عالم است

شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

 نتیجه تصویری برای باز این چه شورش است که در خلق عالم است

دانلود نوحه باز این چه شورش است که در خلق عالم است

ادامه نوشته

15 شعر برتر برای محرم

15 شعر برتر برای محرم

نتیجه تصویری برای حضرت قاسم ع

غزل شهریار به مناسبت عزاداری سالار شهیدان (ع)

شیعیان! دیگر هواى نینوا دارد حسین
روى دل با کاروان کربلا دارد حسین‏

از حریم کعبۀ جدّش به اشکى شُست دست
مروه پشت سر نهاد، امّا صفا دارد حسین‏

مى‌‏برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از این‏‌ها حرمت کوى منا دارد حسین...

او وفاى عهد را با سر کند سودا ولى
خون به دل از کوفیان بی‌وفا دارد حسین‏...

آب را با دشمنان تشنه قسمت مى‌‏کند
عزّت و آزادگى بین تا کجا دارد حسین‏...

دست آخر کز همه بیگانه شد، دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسین‏

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جاى نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین‏

اشک خونین، گو بیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندرین گوشه عزایى بى‏‌ریا دارد حسین

 

ادامه نوشته

کوفیان منتظر و در صدد آزارند

 

شعری حماسی از محسن کاویانی

منبع

 

کوفیان منتظر و در صدد آزارند
نکند داغ تو را روی دلم بگذارند
پسرم خیمه همین جاست مرا گم نکنی
پسرم دور نشو سنگ دلان بسیارند
پسرم دست خودت نیست اگر تنهایی
این جماعت همه از اسم علی بیزارند!
این جماعت همه امروز فقط آمده اند
داغ هفتاد و دو تا گل به دلم بگذارند
سنگ ها... هلهله ها... پیکر تو... یک لشگر...
وای این قوم چرا این همه خنجر دارند؟
آه، پرپر مزن آن قدر دلم می گیرد
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
عصر امروز جوانان حرم جسمت را...
باید از هر طرف دشت بلا بر دارند
دیدی آخر تو به معراج رسیدی پسرم
باید این بار تو را پیش خودم بسپارند

تا جوانمردی چه باشد در جهان

حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او می‌آورد

 

عطار

عطار » منطق‌الطیر » فی‌وصف حاله

 

بوسعید مهنه در حمام بود

قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد آن جمله پیش روی او

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان

تا جوانمردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست

پیش چشم خلق ناآوردنست

این جوابی بود بر بالای او

قایم افتاد آن زمان در پای او

چون به نادانی خویش اقرار کرد

شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

خالقا، پروردگارا ، منعما

پادشاها، کارسازا ، مکرما

چون جوانمردی خلق عالمی

هست از دریای فضلت شبنمی

قایم مطلق تویی اما به ذات

وز جوانمردی ببایی در صفات

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

شوخ ما را پیش چشم ما میار

فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

به به عجب نمازی

 

فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

سجاده ی زر دوز که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ای دوست کجا نیست

از شدت اخلاص من عالم شده حیران

تعریف نباشد! ابداً قصد ریا نیست!

از کمیت کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک ذره فقط کند تر از سرعت نور است

هر رکعت من حائز عنوان جهانی­ست...


 

این سجده سهو است و یا رکعت آخر؟

چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست!

بی دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی­ست ربا نیست

از بس که پی نیم وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست صفا نیست

گویند که گنجی ست به هر سجده، بیایید!

من رفتم و پیدا نشد ای دوست، نیا! نیست...

به به! چه نمازی­ست همین است که گویند

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست...

 

: خدا ان شاء الله این نماز رو از شما قبول کنه!

 نتیجه تصویری برای فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

یه تیکه زمین

 محمد اصفهانی

Download Music Mohammad Esfahani Called Ye Tike Zamin

دانلود آهنگ محمد اصفهانی به نام یه تیکه زمین با کیفیت بالا

متن آهنگ محمد اصفهانی به نام یه تیکه زمین

 

بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد

ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد

کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن

یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست

پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست

سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه

یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

کنار سفره ی خالی یه دنیا آرزو چیدن

بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن

نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه

خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه

کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن

گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن

جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم

همه یک روز می فهمن چه جوری زندگی کردیم

 

حکایت باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت شمارهٔ ۴

 

سعدی

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان

 

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

نتیجه تصویری برای هرکه عیب دگرانپیش تو آورد

دیرزمانیست دلم هوای گریه دارد

دیرزمانیست دلم هوای گریه دارد

چرا نمی‌بارد به کوچه‌های غم‌گرفته‌ی دلم دوباره باران

چرا دگر نمی‌شود شبان من ستاره‌باران

 

خزان گرفته باغ را ببار ای باران

نمانده در جهان دگر بهار ای باران

به که گویم من

زمان نمی‌دهد سرورم چه‌کنم

اسیر دشت بی‌عبورم چه‌کنم

 

تو چاره‌کن غم مرا ای باران

دوباره نغمه‌ای سرا ای باران

 

مرگ باران در کویر تشنه ما را کشت

خشکی این دشت رود پرُصدا را کشت

آه ای باران

در این هوای بی‌هوایی

دلم گرفته از سکوت و بی‌صدایی

ببار بر سر من ای باران

 

بیا بیا تو نازنین باران

برس به سینه‌ی زمین باران

که دشت خشکیده‌ست

شادی از دلها بساط خود چیده‌ست

 

تو چاره‌کن غم مرا ای باران

دوباره نغمه‌ای سرا ای باران

محمد فتحی

 

صدا

آه شبانه

 

  1. صفحه اول
  2. لیست شاعران
  3. شاعر شفیعی کدکنی (م.سرشک)
  4. دفتر شعر زمزمه ها
  5. آه شبانه

آه شبانه

 

محمدرضا شفیعی کدکنی

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره آه شبانه می روی
من
به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و به یخبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو
به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

 

عکس و تصویر دست به دست مدعی شانه به شانه می روی آه که با رقیب من جانب ...

 دانلود آهنگ آه شبانه از علیرضا قربانی

 متن آهنگ دست به دست اهورا رامش

 

زندگی سریال ادامه داره    

****

زندگی سریال ادامه داره                                      عنوانشم :«گذشت روزگاره»

عادت زندگیت به هم می خوره                              ساعت زندگیت به هم می خوره

روزا می خوابی و شبا پا می شی                          مشتری دایم سیما می شی

دستات کمی دچارلرزش می شه                           قدم زدن برات یه ورزش می شه

کلاغا وقتی که می شن غزلخون                           شال وکلا کرده ، می ری خیابون

برای اینکه دوستاتو ببینی                                    می ری تو پارک و ساعتی  می شینی

تاکه نشون بدی که مونده مردی                           باچند تا نون تازه برمی گردی

*****

حرفای من ، روایت زندگی ست                   شعر که نه ، حکایت زندگی ست

گاهی اگه تلخ و اگه شیرینه                        تقدیر آدما فقط همینه

قصه ی ما قصه ی روزگاره                           گاهی زمستونه ، گاهی بهاره

درس زمونه سوختنه ، ساختنه                     نمی دونم بردنه یا باختنه ؟!

نشسته برف پیری رو سرامون                      ریخته همه کرکا مون و  پرامون

مونده ازون دویدنا برامون                             دندونای مصنوعی و عصامون...

+++++

جسا رت منو شما ببخشید                          گفتم کمی به لحظه ها بخندید

شاگردی تون برام یه افتخاره                         اسم شما همیشه ماندگاره

باغچه ی قلبمون اگر باصفاست                     کرامت دستای سبز شماست

 قربون اون نگاه بی ریاتون                              ازسر ما کم نشه سایه هاتون

 

کاشکی که لایق دعاتون بشم                       لایق بوسه ای به پاتون بشم ...

متن آهنگ خدایا از مازیار فلاحی

متن آهنگ خدایا از مازیار فلاحی

نگاهم رو به سمت تو، شبم آیینه ی ماهه

دارم نزدیکتر میشم، یه کم تا آسمون راهه

به دستای نیاز من، نگاهی کن از اون بالا

من این آرامش محضو، به تو مدیونم این روزا

خدایا دوستت دارم، واسه هر چی که بخشیدی

همیشه این تو هستی که، ازم حالم رو پرسیدی

بازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمارم

نمی تونم فقط میگم، خدایا دوستت دارم

تو دیدی من خطا کردم، دلم گم شد دعا کردم

کمک کن تا نفس مونده، به آغوش تو برگردم

تو حتی از خودم بهتر، غریبی هامو می شناسی

نمی خوام چتر دنیا رو، که تو بارون احساسی

خدایا دوستت دارم، واسه هر چی که بخشیدی

همیشه این تو هستی که، ازم حالم رو پرسیدی

بازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمارم

نمی تونم فقط میگم، خدایا دوستت دارم

طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات

غزل شمارهٔ ۹۲۲

 
صائب تبریزی
 

طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات

شعله جواله باشد گردش جام حیات

مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور

چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات

محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب

دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات

چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را

هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات

چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار

نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات

گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است

دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات

خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ

خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات

هستی باقی به دست آور چو عالی همتان

انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟

در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست

گردن خود را سبک کن زود از وام حیات

در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را

هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات

جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک

هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات

تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی

تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات

آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست

نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات

 

جن وانس

جن وانس

بار الاها سن بیزه وئر بو شیاطین دن نجات
اینسانین نسلین کسیب ، وئر اینسه بو جین دن نجات
بیزدن آنجاق بیر قالیرسا ، شیطان آرتیب مین دوغوب
هانسی رؤیا ده گؤروم من ، بیر تاپا مین دن نجات
بئش مین ایلدیر بو سلاطینه گرفتار اولموشوق
دین ده گلدی ، تاپمادیق بیز بو سلاطین دن نجات
بیر یالانچی دین ده اولموش شیطانین بیر مهره سی
دوغرو بیر دین وئر بیزه وئر بو یالان دین دن نجات
هر دعا شیطان ائدیر ، دنیا اونا آمین دئییر
قوی دعا قالسین ، بیزه سن وئر بو آمین دن نجات
ارسینی تندیرلرین گوشویلاریندا اویناییر
کیمدی بو گودوشلارا وئرسین بو ارسیندن نجات
یا کرم قیل ، کینلی شیطانین الیندن آل بیزی
یا کی شیطانین اؤزون وئر بیرجه بو کین دن نجات
اؤلدورور خلقی ، سورا ختمین توتوب یاسین اوخور
بار الاها خلقه وئر بو حوققا یاسین دن نجات
دینه قارشی ( بابکی – افشینی ) بیر دکان ائدیب
بارالاها دینه ، بو بابکدن ، افشین دن نجات
( ویس و رامین ) تک بیزی رسوای خاص و عام ائدیب
ویس ده اولساق ، بیزه یارب بو رامین دن نجات
شوروی دن ده نجات اومدوق کی بیر خئیر اولمادی
اولماسا چای صاندیقیندا قوی گله چین دن نجات
من تویوق تک ، اؤز نینیمده دوستاغام ایللر بویو
بیر خوروز یوللا تاپام من بلکی بو نین دن نجات
« شهریارین » دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار
دشمنی اهریمن اولسون ، تاپماز آهین دن نجات


....
ترجمه به فارسی


بار خدایا تو ما را از چنگ این شیاطین نجات بده
نسل انسان را بریده : انسان را از چنگ این جن نجات بده
از ما اگر یکی می ماند ، شیطان هزار می زاید و اضافه می شود
در کدام رویا می توانم ببینم ، که یک از چنک هزار نجات یابد
پنج هزار سال است که گرفتار این سلاطین شده ایم
دین هم آمد ، از چنگ سلاطین نجات پیدا نکردیم
یک دین دروغین هم یکی از مهره های شیطان شده است
دینی حقیقی به ما بده ، ما را از این دین دروغین نجات بده
هر دعائی که شیطان می کند ، دنیا آمین می گوید
بگذار دعا بماند ، تو به ما را از چنگ آمین نجات بده
کارد ( تنورشان ) داخل کوزه شان می رقصد
کیست که این کوزه ها را از چنگ کارد تنور نجات دهد
یا کرم کن ، از چنگ شیطان کینه توز نجاتمان بده
یا که خود شیطان را از چنگ این کین نجات بده
مردم را می کشد ، سپس برایش ختم گرفته و یاسین می خواند
بار خدایا خلق را از چنگ این یاسین و حقه نجات بده
در مقابل دین ( بابک و افشین ) را بهانه قرار داده
بار خدایا دین را ، از چنگ ( بهانه ) بابک و افشین نجات بده
مانند ( ویس و رامین ) ما را رسوای خاص و عام کرده است
ویس هم باشیم ، یارب ما را از چنگ رامین نجات بده
امید نجات از شوروی داشتیم که خیری ندیدیم
یکباره بگذار در صندوقچه چای از کشور چین نجات بیاید
من مانند مرغی ، سالهاست که در لانه خود زندانیم
خروسی بفرست تا بلکه از این زندان نجات یابم
عزیز من « شهریار » هم آهی پر اثر دارد
دشمنش اهریمن هم باشد نمی تواند از آه او نجات یابد

یک شب به هوای طلب فوت و فن شعر

🔴 شعر طنزی که فضای دیدار شعرا با رهبر انقلاب را عوض کرد!

 

یک شب به هوای طلب فوت و فن شعر
رفتم شب شعری منِ استاد ندیده
تا این که از این راه شود شعر تَر من
مطلوب دل و دیده ی اصحاب جریده
دیدم چه مراعات نظیری است در آنجا
داخل شدم و حیرت من گشت عدیده
مردان همگی پاچه ی شلوار تفنگی
زن ها همگی مانتوی پندار دریده
بر بینی شان تیغ عمل خورده و لب ها
بوتاکس شده همچو انار ترکیده
من غرق تفکر شده بودم که به ناگاه
آهو بره ای همچو گل شاخه بریده
با نیّت بد زد به دلم چشمک نابی
گفتم: برو ای شاعره ی خیر ندیده
از سوی دگر هلهله برخاست به ناگاه
گفتم چه شده؟ - حضرت استاد رسیده
آمد به جلو البته بر دوش مریدان
استاد که در نوع خودش بود پدیده
از مرتبه ی زلف، زده طعنه به گوریل
پیش از جلسه شصت گرم شیره کشیده
می شد به یقین گفت که در مملکت شعر
یک تپّه نمانده است که بر آن نپریده!
القصه نشستیم در آن جمع، ولیکن
زان خیل ندیدیم کسی صاحب ایده
ترس من از این بود و یقین داشتم این را
کاین عقده بدل میشود آخر به عقیده
از آن طرف محفل یک دفعه به پا خاست
قرتی بچه ای لاغرک و رنگ پریده
مویش فشن و دور سرش را زده با تیغ
چون مرتع سبزی که در آن گاو چریده!
بالای تریبون شد و آنگاه چنین خواند:
طرفه غزلی - گرچه خودش گفت: قصیده! -
«ای یار وفا کرده و پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده»
من داد زدم: آی عمو! شعر ز سعدی است
پیچید به خود مثل یکی مارگزیده:
گفتا که شکایت کنم از دزدی سعدی!
بر صورت او هم بزنم چند کشیده!
گفتم: دهدت عقل، خدا، زد به ملاجم
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده!



@

~~Lewisia by Brian Haslam~~snn_ir

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

 ✨   ᘡℓvᘠ❤ﻸ•·˙❤•·˙ﻸ❤□☆□ ❉ღ // ✧彡☀️● ⊱❊⊰✦❁ ❀ ‿ ❀ ·✳︎· ☘‿SA DEC 16 2017‿☘ ✨ ✤ ॐ ♕ ♚ εїз ⚜ ✧❦♥⭐♢❃ ♦•● ♡●•❊☘ нανє α ηι¢є ∂αу ☘❊ ღ 彡✦ ❁ ༺✿༻✨ ♥ ♫ ~*~♆❤ ✨ gυяυ ✤ॐ ✧⚜✧ ☽☾♪♕✫ ❁ ✦●❁↠ ஜℓvஜ

 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

 

♡ for my dearest parents ♡ loving you both ~ 03.05.2018 

عکس ها ازhttps://www.pinterest.cl

شعری زیبا از مجلس ختم خودم ---

رهنما.     

شعری زیبا از مجلس ختم خودم ---

آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را میدیدم
همه آنها که نمی دانستم
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من میگفت، حس کمیابی بود
از نجابت هایم، از همه خوبیهایم
وبه خانم ها گفت، اندکی آهسته
تاکه مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند
"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان می کردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم
همه شان آمده اند، چه عزادار وغمین
من نشستم به کنار همه شان
وه چه حالی بودم،همه از خوبی من میگفتند
حسرت رفتن ناهنگامم،خاطراتی از من
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقتهایم،از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش می آمد
گرچه این مرگ مرا برد ولی،گوییا مرگ مرا
یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت فلک گلچین است،خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت وچای به یک لحظه فرو برد رفیق
دونفر هم گفتند این اواخر دیدند که هوای دل من جور دیگر بوده است
اندکی عرفانی وکمی روحانی
وبشارت دادم که سفر نزدیک است
شانس آوردم من،مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم میگفت:من واو وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او،راز دلم را گفتم
وعجیب است مرا،اوسه سال است که بامن قهر است
یک نفر ظرف گلابی اورد،وکتاب قرآن
که بخوانند کتاب وثوابش برسانند به من
گرچه بر میداشت رفیق،لای آن باز نکرد گو ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا،وبه من فوتش کرد
اندکی سردم شد
آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست،من کنارش رفتم
اشک در چشم،عزادار وغمین
خوبی ام را می گفت
چه غریب است مرا،آن که هرروز پیامش دادم
تا بیاید،که طلب بستانم
وجوابی نفرستاد نیامد هرگز
آمد آنجا دم در،بالباس مشکی،خیره بر قالی ماند
گرچه خرما برداشت،هیچ ذکری نفرستاد ولی
وگمان کردم من،من از او خرده ثوابی،نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز،آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی میخواهم
خبرآورد مرا،می شود برگردی
مدتی باشی،در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد،توراخواهم برد
روح من رفت کنار منبر وبه آرامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا میخواهند
فرصتی هست مرا
می شود برگردم
من نمی دانستم این همه قلب مرا میخواهند
باعث این همه غم خواهم شد
روح من طاقت این همه گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت،معذرت میخواهم
خبری تازه رسیده ست مرا
گوییا شادروان مرحوم،زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید وغش کرد
وبرادر به شتاب،مضطرب،رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مراروشن کن
اگر او زنده است هنوز،که باید برویم
اگر او مرد،خبر فرمایید،خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر،منعقد گردیده
رسم دیرین این است،ما بدانجا برویم،سوگواری بکنیم
عهد مانیست ،به دیدار کسی،کو زنده است، دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود،چه بود؟
آه یادم آمد،صله مرحومان
واعظ آمد پایین،مجلس ازدوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید،ذکر خوبی هایم
همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید:پاسخت چیست؟بگو؟
تو کنون می آیی؟یا بدین جمع رفیقان خودت میمانی؟
چه سوال سختی؟بودن ورفتن من درگرو پاسخ آن
زنده باشم بی دوست، مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها،مرده در جمع رفیقان عزیز
ناله ای زد روحم
و از آن خیل عزادار وسیه پوش و عزیزم پرسید:
چرا رنگ لباسِ ذکر خوبی ها ، سیه باید؟
چرا ما در عزای یکدگر از عشق میگوئیم؟
به جای انکه در سوگم مرا دریابی از گریه
کنون هستم،مرادریاب با یک قطره لبخند
چه رسم ناخوشایندی است،درسوگ عزیزان یادشان کردن
وبعد از مرگ یکدگر،به نیکی ذکر هم گفتن
اگر جمع میان زندگی بادوست ممکن نیست
تو را میخواهمت ای دوست
جوابم بشنو ای دنیا
نمیخواهم تو را بی دوست
خوشا بودن کنار دوست
خوشا مردن کنار دوست

 

نوشته های خواندنی

آدم‌های ساده را دوست دارم...

 

 

 

آدم‌های ساده را دوست دارم...

همان‌ها که بدی‌های هیچ کس را باور ندارند،

برای همه لبخند بر لب دارند همیشه هستند و برای همه،


اما افسوس که دیگران زمین‌شان می‌زنند، یا درس ساده نبودن را به آن‌ها می‌دهند!

آدم‌های ساده را دوست دارم، بوی ناب "آدم" می‌دهند .

به تو می اندیشم - فریدون مشیری

   

به تو می اندیشم

- فریدون مشیری

منبع
 
همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمی اندیشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را می شنوم؛ می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم.
به تو می اندیشم.
ای سرپا همه خوبی!
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان.
تو بیا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛
ریسمانی کن از آن موی دراز؛
تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان.
تو بمان با من، تنها تو بمان.
در دل ساغر هستی تو بجوش.
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
 
ادامه نوشته

هر سحر منتظر یار نباشم چه کنم ؟

هر سحر منتظر یار نباشم چه کنم ؟
من اگر اینهمه بیدار نباشم چه کنم ؟


گریه بر درد فراق تو نکردن سخت است
خونجگر از غمت ای یار نباشم چه کنم ؟ 


عده ای بر سر آنند اسیرت نشوند
من بر آنم که گرفتار نباشم چه کنم ؟


تو چه کردی که من از خواب و خوراک افتادم ؟
راستی ، اینهمه بیمار نباشم چه کنم ؟


چهارده بار خدا عاشق تو شد من اگر
عاشق روی تو یکبار نباشم چه کنم ؟


ابرویت تیغ مصری است که جان میطلبد
به طلبکار بدهکار نباشم چه کنم ؟


خواستم نام مرا هم بنویسند همین
سر بازار خریدار نباشم چه کنم ؟


من اگر مثل تو هر صبح و غروبی آقا
فکر بین در و دیوار نباشم چه کنم ؟

🌺@sarbazane313✅

همسرم دوش به من گفت که مادر شده است

همسرم دوش به من گفت که مادر شده است
بچه اش بخت بلندم زد و دختر شده است


گفت ایکاش پسر بود، ولی حیف نشد
گفتمش غصه نخور جان تو بهتر شده است


دولت الانه بها داده به زنها: مثلن
من شنیدم زن همسایه کلانتر شده است


دختر خاله زری بود,: که کنکوری بود??
رفته در جاده و راننده ی خاور شده است


زن بقال سر کوچه که صد کیلو بود
رفته در ارتش و الانه تکاور شده است


مرد میشورد میسابد و زن امروزه..
صاحب صندلی و دستک و دفتر شده است


زن نماینده ی چند شهر کلان من جمله..
اصفهان و بم و آباده و ابهر شده است


در خبر دوش شنیدم که حیاتی میگفت..
دیه اش با دیه ی مرد برابر شده است


زن مهندس شده،دکتر شده، این یعنی زن
جزوِ سرمایه ی انسانی کشور شده است


مرد سالاری و دوران خوش مرد گذشت
زن در این دور و زمان شوهرِ شوهر شده است

کاش !...

کاش !...

کاش !...

کاش !...

کاش ای دنیای دون رنگ و لعابی داشتی
درکلاس زندگی درس و کتابی داشتی

کاش دنیا باوفابودی و بودی جاودان
برسرای جاودانی قفل و بابی داشتی

کاش بودی چون معلم درحساب این جهان
هرسؤالی از تو می شد یک جوابی داشتی

کاش در دام تو محتاج و گرفتاری نبود
سفره ی بیچارگان نان و کبابی داشتی

کاش بی حرص و طمع بودی به عالم برقرار
تشنگان آب مردم را سرابی داشتی!!!

کاش میبودی جهان بی حیله ورنگ و ریا
روی هر نیرنگ و حیله تو نقابی داشتی

کاش موجودی نمیزادی خطاکار و عبث
درخطاکاری تو قدری اضطرابی داشتی

کاش آهنگ دروغی روی این پرده نبود
بی وفا، در دست خود چنگ و ربابی داشتی؟

کاش از میخانه ی صدق و صفای روزگار
دست هر میخواره ای جام شرابی داشتی

کاش در این عالم هستی حسد معنا نداشت
روی رخسار حسودانت حجابی داشتی

کاش باورها حقیقت را پذیرا می شدند
جوصفت گندم نماها را عذابی داشتی

کاش مظلومی نمیشد رنجه از ظلم و ستم
برسر هر ظالمی سقف خرابی داشتی!!!

کاش در دنیای هستی سرکشی معنا نداشت
سرکشان را برسرِدارو، طنابی داشتی

کاش حق را توجدامیکردی از هرباطلی
حق طلب هارا تو قدری کامیابی داشتی !...

کاش صلح و دوستی بودی به عالم پایدار
جای بوی اسلحه عطر وگلابی داشتی

کاش روزی ریشه ی افیون زدنیابرکنی
بعداز از این ابروسیاهی آفتابی داشتی

کاش دیگرمادر گیتی تونازا میشدی
کِی در این زاد و ولدهایت ثوابی داشتی؟؟؟!...

کاش باور کرده بودی نظم و قانون جهان
با چنین انگیزه ای حرف حسابی داشتی
ِ
کاش باورها صداقت را پذیرا میشدند
بردروغ و بخل و کینه کی شتابی داشتی؟؟؟!...

کاش درد و رنج دنیا را تو میدادای به دیو
آدمیزاده چرا ؟ پس انتخابی داشتی !!!

کاش هرچه بوده بودی بوده نابودی نبود
بهر هر بود و نبودت آب و تابی داشتی

کاش ای (اعمی) نمیگفتی تو این حرف حساب
گو کجا از حرف حق تو نان و آبی داشتی ؟؟؟!...

 

گریز

موسیقی اصیل و سنتی ایرانی

ترانه های ماندگار

گریز

آهنگساز :حبیب اله بدیعی         شاعر :رحیم معینی کرمانشاهی 

  دستگاه : دشتی 

می‌گـریـزم ، می‌گـریـزم

اشک حسرت از چـه ریـزم

برو برو کـز دامت جستم گشوده پـــر از بـامت جستـم

یاد از تو دگـر نکنم نکنم سوی تـــو نظـر نکنـم نکنـم

تو را رها کردم با دگران گذشتم از تو  چون رهگذران
                       
رفتم کز تو دگر بیگانه شوم      بهر شمع دگر پروانه شوم

مهـــری دیگــر با تــو نــدارم      در کـــوی تــو پــا نگـــذارم

گذر از من ، کز تــو گذشتم      از دل تا کـی نـالـه برآرم

نازک طبعی ، چو برگ گل بودم  

بدستت افتادم  پـرپـر گشتم . پـرپـر گشتم

اشکی بــودم  درون بهــر غــم  چو قطره باران

گوهر گشتم ، گوهر گشتم

به حال خود بگذارم        به دست غم بسپارم

که بی‌ تو تنها بــروم            بـــرو بـــرو تـــا بــــروم               

اجرای همایون کاظمی

ادامه نوشته

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار

 
سعدی
 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند

بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب

فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف

کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است

به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان

همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین

ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور

نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن

و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او

همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او

جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست

شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند

راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت

یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،/ هست پنهان در نهاد هر بشر

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،/
هست پنهان در نهاد هر بشر!/
لاجرم جاری است پیکاری سترگ/
روز و شب،مابین این انسان و گرگ/
زور بازو چاره ی این گرگ نیست/
صاحب اندیشه داند چاره چیست/
ای بسا انسان رنجور پریش/
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش/
وی بسا زور آفرین مرد دلیر/
هست در چنگال گرگ خود اسیر/
هر که گرگش را در اندازد به خاک/
رفته رفته می شود انسان پاک/
وآن که با گرگش مدارا می کند/
خلق و خوی گرگ پیدا می کند/
در جوانی جان گرگت را بگیر!/
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر/
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر/
ناتوانی در مصاف گرگ پیر/
مردمان گر یکدگر را می درند/
گرگ هاشان رهنما و رهبرند/
اینکه انسان هست این سان دردمند/
گرگ ها فرمانروایی می کنند/
وآن ستمکاران که با هم محرم اند/
گرگ هاشان آشنایان هم اند/
گرگها همراه و انسان ها غریب/
با که باید گفت این حال عجیب؟

نتیجه تصویری برای ای بسا انسان رنجورپریش

اشعار زیبای فریدون مشیری

ادامه نوشته

عاشقم بر همه عالم

دارد به سحر دعا اثرها

نتیجه تصویری برای دارد به سحر دعا اثرها 

دارد به سحر دعا اثرها

دست من و دامن سحرها

 

هر شب به امید وعده ی تو

چشمم شده فرش رهگذرها

 

از باخبران نشد سراغی

جستیم خبریم ز بی خبرها

 

آزرده دلم هزار افسوس

کافتادم به دام خوش کمرها

 

هر چند طبیب تلخکامی

ریزد نی نامه ات شکرها

تصویر مرتبط

الفبای زندگی . . .

الفبای زندگی . . .

مطالب خواندنی

alefba

الفبای زندگی 

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

 

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزکیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش کار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شکست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداکاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک

ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

 

http://3ali3.com/1395/09/18/alefba/

مشتی خاک

 

شعر: سودابه شفا ( شاعر معاصر جمهوری آذربایجان )

ترجمه: قادر دلاورنژاد ( یاشار یاغیش )

                                                 " قسمتی از یک شعر بلند"

عطر دوباره­ ات در مشامم پیچید

دور از تو، مگر من چه می­ توانم باشم؟

توانایی من به مشتی خاک توست

و بضاعت دل و روحم، چشمه­ های خنکت

 

چنارهای کهنسالت، قامت شکست­ ناپذیر منند

و تمام هستی تو، گنجینه شعرم

آیا خوشبختی چون من سراغ داری؟

من، شاعری از سرزمینی چون تو.

کوه­ های بلندت وقار نامیرای منند

باغ­ های شکوفایت زیبایی دخترانند

و انگورهای گوناگونت،سخنان شیرینم.

 

ستارگانت چونان گردنبندی بر سینه دریا می­ درخشند

عشقت بال و پری است برای دل­ ها

انسان­ ها نامی چون ( وطن ) برایت برگزیده­ اند

از هرچه مقدس­ تر، عزیزتر، شیرین­ تر

حتی از مادر عزیزتر

حتی از فرزند شیرین­ تر

تنها نام توست که سربلندم می­ کند

تو آب و نان منی

توانایی من به مشتی خاک توست

و با عشق توست

قدرت دریا و توفان که در من است.