نوشته ای زیبا از دختری زلزله زده

خبرگزاری ثلاث پرس۱


نوشته ای زیبا از دختری زلزله زده

توچه میدانی از دیگر نبودن وجود یک مادر،
وتو چه میدانی از نبودن خانه ای که پدر به قیمت جانش برای بچه ای که دیگر نیست ساخت ،پدری که آنقدر محبت ریخته بود در خانه ای که اکنون جز وجود از پای در آمده اش چیزی نیست
تو چه میدانی از کوچه های خالی از خنده های کودکان همسایه
تو چه میدانی از بغض های یک مرد که بخاطر کودکانش به قیمت سنگینی اش قورت می دهد
تو چه میدانی از آه های سرد یک مادر !
تو چه میدانی از بی قراری های یک فرزند
تو چه میدانی از هراس یک زلزله زده
تو چه میدانی از گریه های دزدکی مادربزرگ میدانی برای چه ؟! او تمام خاطراتش را زیر آوار سرد خانه تنها گذاشت
تو چه میدانی از آتشی که برای گرم کردن دستهای بی جانمان روشن میکنیم اما او نیز این گرما را یاری نمی دهد
تو چه میدانی از پاهای بی حس از سرمای دیشب
تو چه میدانی از دعاهای یواشکی یک دختر با خدایش ! چرا من ، چرا ما، چرا اینجا ...
تو چه میدانی از بی هم بازی شدن پسرکی که دیگر برادرش نیست
تو چه میدانی از روزهای تکراری در چادر بی روح و سفید یک خانواده که بعید میدانم دیگر خانواده مانده باشن
تو چه میدانی از خنده هایی که یک دنیا غم در پشتش مخفیست
تو چه میدانی از آن لحظه که مادرت آغوشش فقط جای خواهر کوچکترت را دارد اما تو نیز محتاج آغوشش هستی
تو چه میدانی از آرزوهای بر باد رفته ی یک محصل ...
تو چه میدانی از دیگر نپیچیدن بوی غذای مادر در خانه
توچه میدانی از چهره ی غمگین یک شهر،
تو چه میدانی از دخترکی که به زور فریادش را زیر سکوتی خاموش دفن میکند تا وانمود کند که خوب است
تو چه میدانی از سقف پارچه ای یک چادر
چه میدانی از ترس صدای پای یک پروانه که لابد زلزله باشد
وقتی نمیدانی نگو خشم خداست ...
این امتحان خداست
نسیبه خسروی  از ثلاث باباجانی

🆔 @salaspress1

در  آغوش  مادر لبخندی با محبت آکند


 در زلزله ویرانگر مورخه ۱۳۹۶/۸/۲۱ غرب کشور مادری با ایثار جان مانع از مرگ طفل دو ماهه اش ( آرین ) شد ٫

در  آغوش  مادر لبخندی با محبت آکند
مادرش بوسه ها زد دلشاد از لبخند دلبند

نگاه  مهرآمیز  آن طفل و مادر در  تبادل
پنداری مانند رویای شیرین لحظه ای چند

زمین لرزی خوفناک و بس مهیب ناگهانی
برد آن شادمانی جدا شد بند خانه از بند

مادر آن ناز پرورده را کرد از جان سایه بانی
تا نرنجد جان آن طفل از خشت و خاک و آژند


طفلک سالم در آغوش سرد مادر خفته بود
بی خبر  کان جانفدا نفس در سینه اش بند


اوج فداکاری  بود و  رحمت بر خاک پاکش
چه آسان گذشت از جان شیرین در راه فرزند


( حبیب شکوری)

زن بارداری که پس از ١٦ ساعت از زیر آوار نجات یافت! +عکس

زن بارداری که پس از ١٦ ساعت از زیر آوار نجات یافت! +عکس

نیروهای هلال‌احمر بسیج شدند تا شاید بتوانند این زن باردار را در میان آوار پیدا کنند.


روزنامه شهروند: ١٦ساعت گذشته بود. هنوز نتوانسته بود همسرش را پیدا کند. فریادزنان، اسم همسرش را صدا می‌زد. اجازه نمی‌داد کسی بولدوزر را روشن کند. امید داشت به زنده‌بودن همسرش؛ با صدای بلند می‌گفت: «فرانک باردار است، باید نجاتش بدهیم.»

نیروهای هلال‌احمر و ارتش همگی با هم بسیج شده بودند تا شاید بتوانند این زن باردار را در میان آوار پیدا کنند. کم‌کم امیدها ناامید شد. هیچ‌کس هیچ صدایی از میان آوار نمی‌شنید. نیروهای امدادی و مردم تقریبا مطمئن شده بودند که زن جوان در میان این همه خاک جان باخته است.

زن بارداری که پس از ١٦ ساعت از زیر آوار نجات یافت

مگر می‌شود کسی در این ویرانه جا مانده باشد و نفس بکشد. آن هم بعد از این همه ساعت؛ بنابراین عملیات آواربرداری با روشن‌شدن بولدوزر آغاز شد. مرد جوان اما دست‌بردار نبود. باز هم در میان خاک‌ها به دنبال همسرش می‌گشت. چند ثانیه مانده بود تا شروع عملیات که ناگهان صدایی از میان خاک‌ها شنیده شد.

مرد جوان فریاد زد «زنده است.» نیروهای امدادی به سمت صدا رفتند. مرد جوان با اشک اسم همسرش را صدا می‌زد و حالا دیگر فریادهایش پاسخ داشت. همسرش هم او را صدا می‌زد. درنهایت فرانک ٢٤ساله زیر خروارها خاک پیدا شد. او را بیرون آوردند و به بیمارستان منتقل کردند.

معجزه اصلی این‌جا بود که این زن بعد از ١٦ساعت هم خودش و هم فرزندش سالم بودند.

١٦ ساعت وحشتناک

فرانک صحیح و سالم در کنار شوهرش نشسته است. او هم مرتب خداراشکر می‌کند. باورش نمی‌شود که زنده مانده است. هرکس او را ببیند، باور نمی‌کند که چندین ساعت زیر آوار بوده و خروار خاک رویش ریخته است. فرانک هم از ١٦ساعت ترس و دلهره‌اش در زیر خاک می‌گوید:

چی شد که زیر آوار جا ماندی؟

وقتی زلزله آمد، من داخل خانه نشسته بودم و تلویزیون نگاه می‌کردم. مادرشوهر و خواهرشوهرم به میهمانی رفته بودند. خانه عمویم بودند. شوهرم هم پیش یکی از دوستانش در پارک رفته بود تا کاری انجام دهد.

پدرشوهرم هم داخل حیاط بود. ناگهان خانه لرزید. پدرشوهرم توانست فرار کند، ولی من تا آمدم فرار کنم، ناگهان خانه ترک برداشت. کنار چارچوب در رفتم. می‌خواستم بروم بیرون که ناگهان پاره آجری به سرم خورد و روی زمین افتادم. دیگر خانه خراب شده بود و راه فراری نبود. گیر افتادم در میان خاک‌ها و سنگ‌ها.

به هوش بودی؟

تمام مدتی که آن زیر بودم، به هوش بودم. همه صداها را می‌شنیدم، حتی صدای شوهرم را هم می‌شنیدم که مرتب فریاد می‌زد و اسمم را صدا می‌کرد.

تو چه کار می‌کردی؟

من هم فریاد می‌زدم. کمک می‌خواستم. شوهرم را صدا می‌زدم. اما چون آوار زیاد بود، کسی صدایم را نمی‌شنید. خانه ما یک خانه دو طبقه است. تمام دو طبقه تخریب شده و روی سرم ریخته بود. از طرفی خانه دو طبقه همسایه هم روی خانه ما افتاده بود. برای همین خاک‌ها و سنگ‌ها زیاد بودند و صدایم شنیده نمی‌شد.

می‌توانستی نفس بکشی؟

معجزه اصلی همین‌جا بود. من نه درد داشتم و نه راه نفسم بسته شده بود. می‌توانستم کاملا راحت نفس بکشم، حتی جاییم هم نشکسته بود که درد بکشم. فقط خیلی ترسیده بودم. از طرفی سرد بود و داشتم می‌لرزیدم. تمام بدنم از سرما و وحشت می‌لرزید. همه جا تاریک بود. نمی‌دانستم سرنوشتم چه می‌شود، حتی نمی‌توانم آن لحظات را توصیف کنم.

اصلا بیهوش نشدی؟

نه بیهوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت ١٦ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم می‌شنیدم. نیروهای ارتش و هلال‌احمر آمده بودند. به همراه شوهرم به دنبال من می‌گشتند، اما صدایم به گوش آنها نمی‌رسید تا این‌که شنیدم می‌خواهند بولدوزر را روشن کنند. تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم می‌گفتم من زنده‌ام و به هوشم. اگر بولدوزر بندازند و من تکه‌تکه شوم، چه!

از لحظه نجاتت بگو؟

بالاخره از آنچه می‌ترسیدم، به سرم آمد. بولدوزر را روشن کردند. می‌شنیدم که می‌گفتند همسرت دیگر زنده نیست. کار آواربرداری را شروع کنید. فقط اسم خدا را صدا می‌زدم. دعا می‌کردم به خاطر بچه‌ام که شده، نجاتم دهند. هنوز نمی‌دانستم بچه‌ام سالم است یا نه؛ ولی امید داشتم. صدای روشن‌شدن بولدوزر آمد. همزمان همچنان صدای شوهرم را می‌شنیدم. تمام شب را دست برنداشت. حاضر نمی‌شد تسلیم شود. مرتب صدایم می‌زد. درست وقتی که مرگ را جلوی چشمانم می‌دیدم، در یک لحظه صدای شوهرم را از نزدیک شنیدم. انگار همان‌جایی ایستاده بود که من دفن شده بودم. بلافاصله هرچه توان داشتم، فریاد زدم. بالاخره پیام صدایم را شنیدم. فریاد زد همسرم زنده است. نفس راحتی کشیدم. آمدند آوارها را کنار زدند و مرا بیرون آوردند.

فرزندت سالم است؟

به بیمارستان رفتیم. هم فرزندم سالم است هم خودم. باورم نمی‌شد که حتی فرزندم را هم از دست نداده‌ام. با خودم می‌گفتم حتما او مرده است، ولی ما همگی زنده‌ایم و سالمیم. از اعضای خانواده‌مان هم هیچ‌کس فوت نکرده است.

شما هم درس می‌خوانی؟

بله. من دانشجوی رشته روانشناسی هستم.

چند وقت بود در این خانه زندگی می‌کردید؟

من که سه‌سال است. از وقتی که ازدواج کردم. ولی خانواده شوهرم چندین‌سال است که در این خانه زندگی می‌کنند. ما هم رفت‌وآمد زیادی به این‌جا داشتیم. من و شوهرم با هم پسرعمو و دخترعمو هستیم.

قصه یک معجزه

پیام حالا خیلی خوشحال است. با این‌که خانه‌اش خراب شده و دیگر هیچ زندگی ندارد، اما در میان جمعیت تقریبا تنها کسی است که خوشحالی در چشمانش موج می‌زند. هر ازگاهی خدا را شکر می‌کند. به همسرش نگاه می‌کند و از خدا تشکر می‌کند. بعد از گذشت سه‌روز همچنان باور ندارد که همسرش سالم در کنارش نشسته و همچنان فرزند کوچکشان را با خودش حمل می‌کند. پیام برخلاف زلزله‌زدگان دیگر نمی‌گرید، می‌خندد. او جزییات قصه این معجزه را به «شهروند» توضیح می‌دهد:

شما هنگام وقوع زلزله کجا بودید؟

من از خانه بیرون رفته بودم. در پارک پیش دوستانم بودم. فرانک در خانه با پدرم تنها بود. ناگهان زمین لرزید و چون من بیرون بودم، هیچ آسیبی ندیدم.

بعد از زلزله چه کار کردید؟

بلافاصله به خانه رفتم. پدرم و همسرم تنها بودند. وقتی رسیدم شوکه شدم. خانه تبدیل به ویرانه شده بود. وحشتناک بود. جز خاک و سنگ و کلوخ چیز دیگری ندیدم. بلافاصله سراغ همسر و پدرم را گرفتم. پدرم همانجا روی زمین افتاده بود. کمی آسیب دیده بود ولی زنده بود. وقتی سراغ فرانک را گرفتم، پدرم گفت که او در خانه بود. بلافاصله دوروبر خانه‌مان را گشتم ولی اثری از همسرم نبود. هیچ‌کس او را ندیده بود. تا نیروهای امدادی برسند خودم دست به کار شدم و به دنبال همسرم گشتم ولی نه صدایی شنیدم و نه اثری از همسرم بود.

چطور او را پیدا کردید؟

تمام شب را فریاد زدم. امیدم را از دست ندادم. انگار کسی درونم می‌گفت فرانک نمرده، زنده است. دیگر تمام مردم و نیروهای هلال‌احمر و ارتش هم پا به پای من به دنبال همسرم در میان آوار می‌گشتند، اما هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. هیچ اثری هم از فرانک نبود. تقریبا همه ناامید شدند. بولدوزر را روشن کردند و می‌خواستند کار آواربرداری را آغاز کنند. اگر بولدوزر را می‌زدند، دیگر باید با همسرم خداحافظی می‌کردم، ولی نمی‌خواستم امیدم را از دست بدهم. از ته دل دعا کردم. خدا را صدا زدم. به او گفتم معجزه‌ای نشانم بده. همان لحظه یعنی چند ثانیه تا شروع آواربرداری به سمت آوار رفتم. در میان خاک‌ها بدون این‌که بدانم کجا می‌روم، جلو رفتم تا این‌که جایی ایستادم و باز هم همسرم را صدا زدم. از خدا خواستم که در آخرین لحظات معجزه‌اش را نشانم دهد. ناگهان صدایی شنیدم. صدای فرانک بود. انگار از ته چاه بود، ولی مرا صدا می‌زد. با خوشحالی به نیروهای امدادی گفتم زنده است. همگی به سمت صدا رفتیم. همسرم آن زیر بود. او را پیدا کردیم و نجاتش دادیم.

سالم بود؟

بله. معجزه شده بود. همسرم سالم‌سالم بود. حرف می‌زد و به راحتی می‌توانست حرکت کند. باورم نمی‌شد.

همسرت چندماهه باردار است؟

سه‌ماهه. بعد از این‌که از آوار نجات پیدا کرد، او را به بیمارستان بردیم، حتی فرزندم هم سالم است. خدا آنها را به من برگرداند. من از ته دل دعا کردم و خدا هم صدایم را شنید. باور کنید این یک معجزه بود. کار انسان نبود. کار خدا بود. من که یک مرد هستم، نمی‌توانم در میان آن‌همه آوار تاب بیاورم، آن‌هم ١٦ساعت، ولی همسر باردارم تحمل کرد و حالا در کنار من است.

چند وقت بود که ازدواج کرده بودید؟

سه‌سال. من عاشق همسرم هستم و حالا که او زنده است، دیگر هیچ چیزی از خدا نمی‌خواهم. خانه‌ام ویران شده. سه‌روز است که روی یک زیرانداز در سرما می‌خوابیم. هیچی نداریم، ولی باز هم فقط خدا را شکر می‌کنم. خدا دنیای مرا به من بازگرداند.

شغلتان چه بود؟

من لیسانس حقوق دارم، ولی بیکارم.

هیئت دولت فردا را عزای عمومی اعلام کرد

هیئت دولت با صدور اطلاعیه‌ای فردا سه شنبه را عزای عمومی اعلام کرد.

هیئت دولت فردا را عزای عمومی اعلام کردبه گزارش حوزه دولت گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان، هیئت دولت با صدور اطلاعیه‌ای فردا سه شنبه را عزای عمومی اعلام کرد.

متن این اطلاعیه به شرح ذیل است:

 

 

 

 

بسمه تعالی

« و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون »

حادثه تلخ و اندوهبار زلزله غرب کشور که جان باختن و مجروح شدن و بی خانمانی تعدادی از هموطنانمان در این منطقه و خصوصا مردم صبور استان کرمانشاه را در پی داشت، مایه تاسف و اندوه فراوان ملت ایران شد.


هیئت دولت ضمن عرض تسلیت این حادثه ناگوار به مقام معظم رهبری، ملت ایران و خصوصا مردم شهید پرور و جان برکف استان کرمانشاه و عموم بازماندگان این حادثه تلخ و ناگوار در غرب کشور و ضمن ابراز همدردی و آرزوی سلامتی برای مجروحان این حادثه ، به جهت احترام به همه قربانیان و همدردی با خانواده محترم آنان و کلیه حادثه دیدگان ، فردا سه شنبه بیست و سوم آبان ماه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام می کند.

هیئت دولت همچنین ضمن تقدیر از کلیه نیروهای امدادی حاضر در مناطق زلزله زده، مجددا کلیه وزارتخانه ها و دستگاه های دولتی را موظف به ارائه خدمات به حادثه دیدگان کرد.

انتهای پیام/

قصه پرغصه دیار شیرین...

قصه پرغصه دیار شیرین...

زلزله غرب کشور - سرپل ذهاب

دل توی دلمان نیست، در تاریکی شب و سوز سرما به جاده می‌زنیم بلکه خبری بگیریم از قصر شیرین و قصرنشینانش...

راه انگار تمامی ندارد، لحظه‌ای آرام و قرار نداریم، هزار جور فکر و خیال به سرمان می‌زند.

این‌که این بار پایه‌های قصر شیرین به لرزه درآمده و قصر بر سر ساکنانش آوار شده همه‌مان را شوکه کرده است.

تصاویری که از منطقه منتشر شده  خود گویای عمق فاجعه است و دیدن همین تصاویر است که بی تاب و بیقرارمان کرده...

زلزله 7.3 ریشتری شب گذشته آنقدر وسیع بوده که علاوه بر قصرشیرین، در سرپل ذهاب، ثلاث باباجانی، اسلام آبادغرب و جوانرود و پاوه نیز خساراتی به بار آورده است.

این زلزله علاوه بر کرمانشاه در استانهای دیگر هم احساس شده،  اما عمده خسارات آن به دلیل نزدیکی به کانون زلزله در کشور عراق، در کرمانشاه بوده است.

از شب گذشته ستاد مدیریت بحران در استان تشکیل شده و استاندار کرمانشاه به همراه جمعی از مسئولین استان ساعت 4 صبح امروز (22 آبان ماه) راهی مناطق زلزله زده شد  تا از وضعیت مجروحین و تلفات این حادثه تلخ خبر بگیرند.

 همه راهی می‌شویم و در اولین مقصد به اسلام آباد غرب می رسیم

 ظاهر شهر چیزی را نشان نمی‌دهد اما شلوغی بیمارستان و تعداد بسیار مجروحین طوری که برخی مجروحین کف بیمارستان خوابیده‌اند نشان می‌دهد زلزله زخم‌هایی هم در این شهر به جا گذاشته...

 مردم به شدت از وضعیت رسیدگی به مجروحان گله مندند و از کمبود پرستار و کمبود آمبولانس برای انتقال مجروحان‌شان  می‌نالند.

 هرچه به سمت قصرشیرین و سرپل ذهاب می‌رویم آثار زلزله نمایان‌تر می‌شود.

 تخته سنگ‌های بزرگ کوه که شاید روزی تصور جابجایی‌شان غیرممکن می‌نمود حالا با زلزله شب گذشته مثل سنگریزه‌ای کوچک از بالای کوه غلطیدند و وسط جاده افتادند.

 به سرپل ذهاب می‌رسیم، باور کردنی نیست برخی خانه‌ها عملا به تلی از خاک تبدیل شده‌اند.

 پیاده که می‌شویم و پایمان را که روی زمین می‌گذاریم، دوباره لرزش‌ها شروع می‌شود و همه وحشت زده به وسط خیابان‌ها هجوم می‌آورند.

اوضاع بیمارستان سرپل ذهاب غمنامه‌ای دردناک است و زنان بر سر جنازه عزیزان‌شان مویه می‌کنند.

یکی اسم برادر مرده‌اش را صدا می زند و دیگری در غم از دست دادن خواهر شیون کرده و مویه می‌کند.

مردم شهر آنها که جان سالم به در بردند روایت‌های دردناکی دارند از مادر و پدری که خود زیر آوار مانده و برای نجات و بیرون آوردن فرزندشان از زیر آوار کمک می‌خواهند و درنهایت آنها می‌مانند زیر آوار و کودک‌شان زنده بیرون می‌آید.

ترس از زلزله چنان به دل مردم شهر افتاده که حتی لرزش شیشه‌ها در پی صدای بالگردهای امداد و نجات هم دل‌شان را می‌لرزاند.

اینجا نه آبی هست و نه غذایی و مردم حتی جرات برگشتن به خانه برای برداشتن لقمه‌ای نان را هم ندارند.

بچه‌ها که هنوز سرمای شب گذشته از تن‌شان بیرون نرفته هم گرسنه‌اند و هم تشنه و این پدرها و مادرها را عصبی و کلافه کرده و هر کدام‌شان به دنبال پیدا کردن لقمه‌ای نان و جرعه‌ای آب از این طرف شهر به آن طرف شهر می‌دوند.

کمبود چادر برای اسکان زلزله زدگان عملا بیداد می‌کند و موجب عصبانیت مردم شده است.

راهی قصرشیرین می‌شویم تا ببینیم اوضاع قصر شیرین چگونه است، اما در بین راه تلی از خاک که سربازان مشغول آواربرداری آن هستند توجه‌مان را جلب می‌کند .

 جلوتر که می‌رویم متوجه می‌شویم دژبانی و بهداری پادگان "قره بلاغ" است که حالا تنها تلی از خاک از آن بر جای مانده...

 سربازی آن طرف‌تر به درخت تکیه داده و مات و مبهوت فقط خرابه‌ها را نگاه می‌کند.

 سراغش می‌روم کمی سوال و جواب که می‌کنم با لحنی که هنوز کلامش را خودش هم باور ندارد از رفیقش می‌گوید که زیر آوارها مانده و همانجا جان داده.

 چهار سرباز پادگان زمانی که در خواب بودند زیر آوارها مانده و جان دادند.

 مسیر پادگان را به سمت روستا کج می کنیم...

 خرابی در روستاها شدت بیشتری دارد و روستاییان تنها هر کدام گوشه‌ای از این دشت را گرفته و جرات نزدیک شدن به خرابه‌های خانه خود را هم ندارند.

به مسیر ادامه می‌دهیم اوضاع در قصرشیرین بهتر است و این را می‌شود از ظاهر شهر فهمید برای همین به سرعت به سرپل ذهاب برمی‌گردیم.

 اوضاع در سرپل ذهاب هم‌چنان وخیم است و بیش از همه تشنگی تاب و توان از مردم شهر ربوده و تشنگی کودکان این میان پدرها و مادرها را بیقرار کرده است.

جلسات ستاد بحران پشت سر هم تشکیل می‌شود اما باز هم اهالی سرپل ذهاب ناراضی‌اند.

 کمبود حداقل‌ها بیداد می‌کند و نیاز است مسئولین تسریع بیشتری در امدادرسانی داشته باشند.

 آن طور که باید، خبری از توزیع تخته چادرهای وعده داده شده نیست و اهالی سرپل ذهاب امشب هم باید شبی سرد را بیرون از خانه و کاشانه خود و در سرما و تاریکی بگذرانند.

 گزارش از: محبوبه علی آقایی خبرنگار اعزامی ایسنا منطقه کرمانشاه به مناطق زلزله‌زده