تا جوانمردی چه باشد در جهان

حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او می‌آورد

 

عطار

عطار » منطق‌الطیر » فی‌وصف حاله

 

بوسعید مهنه در حمام بود

قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد آن جمله پیش روی او

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان

تا جوانمردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست

پیش چشم خلق ناآوردنست

این جوابی بود بر بالای او

قایم افتاد آن زمان در پای او

چون به نادانی خویش اقرار کرد

شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

خالقا، پروردگارا ، منعما

پادشاها، کارسازا ، مکرما

چون جوانمردی خلق عالمی

هست از دریای فضلت شبنمی

قایم مطلق تویی اما به ذات

وز جوانمردی ببایی در صفات

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

شوخ ما را پیش چشم ما میار

گم شدم در خود چنان كز خويش ناپيدا شدم

گم شدم در خود چنان كز خويش ناپيدا شدم
شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم


سايه اي بودم ز اول بر زمين افتاده خوار
راست كان خورشيد پيدا گشت، ناپيدا شدم


ز آمدن بس بي نشان و ز شدن بي خبر
گوئيا يكدم برآمد كامدم من ، يا شدم


نه، مپرس از من سخن زيرا كه چون پروانه یي
در فروغ شمع روي دوست ، ناپروا شدم


در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشي
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم


چون همه تن مي بايست بود و كور گشت
اين عجايب بين كه چون بيناي نابينا شدم


خاك بر فرقم اگر يك ذره دارم آگهي
تا كجاست آنجا كه من سرگشته دل آنجا شدم


چون دل عطار بيرون ديدم از هر دو جهان
من ز تأثير دل او بيدل و شيدا شدم

تصویر مرتبط