
سلام یک خاطره از یک نفر شنیدم که در نوع خود شنیدنی است و شاید با خواندن آن بتوانیم به گذشته نه چندان دور خود برگردیم :
از یک راننده تاکسی !
تعجب نداره این راننده من تا به حال به خاطر ندارم که بدون وضو پشت ماشین اش بنشیند ، مرحوم مادرش بدون نماز به او شیر نداده و ...
می گفت اوایل کار تاکسی ها در شهر مون بود که شب هم بود و می خواستم به خانه بروم و ماشین هم خراب شده بود و احتیاج داشت که به تعمیر گاه برود و می خواستم ماشین را در یک گاراژِ ی بگذاریم و بروم یعنی دنده جلو نمی رفت یک نفر جلوی ماشینم را گرفت که فلانی بچه ام مریض شده و مرد گنده داشت گریه میکرد نگذار این بچه بمیره .
گفتم که چی شده که سوار ماشین شد و یک بچه حدودا" ده یا دوازده ساله که بی هوش هم بود به داخل ماشین کشاند گفتم که مرد مومن ماشینم دنده جلو نمیره و خراب است و ... خلاصه اینکه ماشین ام خراب بود و من هم هرچه گفتم و ناراحتی ان را دیدم نتوانستم که ماشین را به گاراژ برده و بروم چون ان زمان ماشین نبود و تاکسی تلفنی نبود و تاکسی های شهر هم تازه بکار افتاده بودند که تا ساعت چهار عصر به زور دخل و خرج میکردند
( بعضی از بچه ها که تو عمرشان سوار ماشین نشده بودند از داخل شهر سوار تاکسی ها می شدند و می رفتند به شهرک و در انجا پیاده شده با پای پیاده فاصله شهرک به شهر که حدود 3 یا 4 کیلومتر است بر میگشتند و اینگونه مسائل بود و داروخانه کجا بود که شبانه روزی اش باشه فقط داروخانه دکتر یهزادی تا مواقعی باز بود قبلا" ها هم خدا رحمت اش کند مرحوم مدبری را که خانه اش پشت داروخانه اش بود و چه مکافاتی داشت ( وقت و بی وقت صبح علی الطلوع تا هر زمان از نیمه شب گذشته تق تق تق ... دکتر به ما دارو بده خدا رحت اش کنه تا سالها مرض اعصاب گرفت و .... ) بگذریم
خلاصه بیمارستان و اورژانس هم نبود فقط مطب چند دکتر بود که مرحوم دکتر هناره و خدا حفظ اش کند دکتر جهانی و بعدها دکتر شیرازی و و ...
با دنده عقب ماشین را حدود دو ساعت و نیم تمام شهر را گرداندم و از این مطب به آن مطب حتی خانه دکتر جهانی رفتم و بعد خانه دکتر شیرازی و بلاخره با ماشین دنده عقب دکتر بهزادی را از خانه اش به داروخانه کشاندیم و دکتر شیرازی را به مطب اش کشاندیم و بعداز معالجه و زدن سرم به کودک و به هوش امدنش راحت شدیم و نتیجه داد
خدا خیرشان بده و این پایان خاطره بود که با ماشین دنده عقب ان همه مدت در شهر برانیم و ان بچه را نجات بدهیم خوشبختانه آن زمان پلیس یا مامور راهنمایی رانندگی هم وجود نداشت که جریمه مان بکند .
آن موقع ها همه بر این احساس و تفکر بودند که وظیفه مان است همه در قبال هم احساس مسئولیت داشتیم
درب خانه هایمان باز بود ،
هرکه تلویزیون داشت بعضی از همسایگان برای دیدن آن به خانه ها می رفتند ،
خانه هایی که یخچال داشتند گوشت همسایگان را در آن می آوردند و میگذاشتند و مشکلی نبود ،
بچه ها مریض میشدند و غذا نمیخوردند و گاهی جنازه بی جان بچه ها را به پیش مادرم می آوردند که چرا این بچه اینجوری شده ، که مادرم خدا رحمت اش کند با یک حرکت بچه را نجات میداد
امیدوارم که الان هم ان احساس ها و ان ادمهای گذشته دوبار رشد و پرورش بکنند .

جملات تصویری زیبا درباره زندگی