قسمتی از خاطرات نیل آرمسترانگ

 

قسمتی از خاطرات نیل آرمسترانگ من آدم حساسی نیستم....

منبع
قسمتی از خاطرات نیل آرمسترانگ

من آدم حساسی نیستم.
وقتی خانه‌ی والدینم را ترك كردم گریه نكردم.
وقتی گربه‌ام مرد گریه نكردم،
وقتی در ناسا كار پیدا كردم گریه نكردم،
و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نكردم،

اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه كردم، بغضم گرفت.
با تردید با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی می‌کردم.
از آن فاصله, رنگ و نژاد و ملیتی نبود.
ما بودیم و یک خانه گرد آبی .
با خود گفتم انسانها برای چه می جنگند ....؟
شصت دستم را به سمت زمین گرفتم .
و تمام دارایی ام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد .
و من اشک ریختم.

خونین شهر  شهر خون آزاد شد

سوم خرداد سال یکهزارو سیصدو شصت ویک 

 

صدای جمهوری اسلامی ایران برنامه های خود  را قطع کرد و بعد از پخش مارش نظامی یک خبر بدین مضمون پخش کرد : تا لحظاتی دیگر خبر مهمی به اطلاع تان خواهیم رساند .

شنوندگان عزیز توجه فرمائید !!! امت شهید پرور ایران توجه فرمائید  !!! شنوندگان عزیز توجه فرمائید !!!!

خونین شهر  

 

شهر خون آزاد شد 

...

 

در ساعت 2 بعد از ظهر روز سوم خرداد 1361 پس از 24 روز رزم بي‌امان، خرمشهر به طور كامل از اشغال نظاميان عراق خارج شد و عمليات پيروزمند بيت‌المقدس كه در دهم ارديبهشت اين سال آغاز شده بود، با اين آزادسازي به پايان رسيد.
شهر خرمشهر در چهارم آبان 1359 در پي 35 روز پايداري و جانفشاني به اشغال نظاميان عراقي درآمد و به مدت 578 روز (19 ماه) در تصرف بعثي‌ها باقي ماند.
پس از آزادسازي شهر، پرچم پرافتخار جمهوري اسلامي برفراز مسجد نيمه ويران «جامع خرمشهر» و پل تخريب شده اين شهر به اهتزاز درآمد و رزمندگان اسلام در اولين عكس‌العمل نماز شكر را در مسجد جامع خرمشهر اقامه كردند.
سالروز آزادسازي خرمشهر به عنوان يك روز ملي در كشور شناخته شده است. زيرا از اين مقطع به بعد، جنگ در جبهه نيروهاي نظامي ايران از حالت دفاعي خارج شد و به صورت تهاجمي درآمد و آغازي بر پيروزيهاي پياپي بعدي گرديد. به همين دليل بود كه از فرداي آزادسازي شهر خرمشهر هيأتهاي صلح بين‌المللي مأموريت خود را براي متوقف كردن جنگ آغاز كردند و صدور قطعنامه‌هاي بازدارنده سازمان ملل آغاز شد.
آزادسازي خرمشهر با تكيه بر علم و ايمان نيروهاي داخلي، از نقاط عطف تاريخ معاصر ايران به شمار مي‌رود. امام خميني(ره) در اين رابطه تصريح داشتند:«خرمشهر را خدا آزاد كرد.» به هر حال ملت ايران از اين ميدان، پيروزمندانه خارج شد. 

 


 خرمشهر حدیث مقاوت و جانبازی دلیر مردان،سمبل شجاعت، پایمردی و سند افتخار ملتی است که برای دفاع از حیثیت خود از جوانان برومند خویش گذشتند تا بر دروازه شهر خونین، برای همیشه تاریخ حجله فتح و ظفر ببندند.

خرمشهر تاریخ مجسم و نمونه عینی صلابت و استواری جوانان جان بر کفی است که صادقانه و بی ریا و گمنام به استقبال شهادت رفتند چرا که معتقد بودند مرگ سرخ به از زندگی توام با ذلت و خواری است. 

خرمشهر حدیث به معراج رفتگانی است که باخون وضوی عشق ساختند و ققنوس وار در اتش عشق دفاع از میهن اسلامی سوختند و با دشمن نساختند.

    

 

شهر من، ای شهر پیكر سوخته!
باغ و بستانت سراسر سوخته

با سموم بادها بر دامنت
بید بندهای تناور سوخته

خاطرات سبز تو دیریست دیر
با شقاقی های پرپر سوخته

روی دشت سینه خونین تو
سرو پژمرده، صنوبر سوخته

زنبق و یاس و گل و نسرین تو
در هجوم باد صرصر سوخته

ایستاده بر فراز شانه ات
نخل قد افراشته سر سوخته

در كنارت مادر از داغ پسر
خواهر از داغ برادر سوخته

در دل و در سینه و پهلوی تو
دشنه و شمشیر و خنجر سوخته

از فراق سینه سرخان شهید
اشك در چشم كبوتر سوخته

نغمه هایت در گلو خشكیده است
مثل پروازی كه در پر سوخته

نی شگفت از غصه ات در آسمان
گز هزاران مهر و اختر سوخته

غم مخور ای قهرمان شهر نجیب!
دشمنان را می به ساغر سوخته

قهرمانان تو جاویدان شدند
دشمنت با قهر داور سوخته

سبز می گردی در آغوش بهار
این بهارستان پیكر سوخته!

مقاومت به روایت شهید محمد جهان‌آرا*

امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادت‌نامه خود را می‌گفتند و یك نفر پش بی‌سیم یادداشت می‌كرد. صحنه خیلی دردناكی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیك كنند، گفتم: ما كه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن‌ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانك‌ها همه طرف را می‌زدند و پیش می‌آمدند. با رسیدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانك را بچه‌ها زدند. دومی در حال عقب‌نشینی بود كه به دیوار یكی از منازل بندر برخورد كرد. جیپ فرماندهیِ پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشینی تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر... حمله كنید؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود...

 

اين طايفه از تبار عشقند همه‏
جان سوخته از شرار عشقند همه‏
ديباچه عمرشان به خون رنگين است‏
زنهار كه پاسدار عشقند همه‏

  

در ساعت 2 بعد از ظهر روز سوم خرداد 1361 پس از 24 روز رزم بي‌امان، خرمشهر به طور كامل از اشغال نظاميان عراق خارج شد و عمليات پيروزمند بيت‌المقدس كه در دهم ارديبهشت اين سال آغاز شده بود، با اين آزادسازي به پايان رسيد.
شهر خرمشهر در چهارم آبان 1359 در پي 35 روز پايداري و جانفشاني به اشغال نظاميان عراقي درآمد و به مدت 578 روز (19 ماه) در تصرف بعثي‌ها باقي ماند.
پس از آزادسازي شهر، پرچم پرافتخار جمهوري اسلامي برفراز مسجد نيمه ويران «جامع خرمشهر» و پل تخريب شده اين شهر به اهتزاز درآمد و رزمندگان اسلام در اولين عكس‌العمل نماز شكر را در مسجد جامع خرمشهر اقامه كردند.
سالروز آزادسازي خرمشهر به عنوان يك روز ملي در كشور شناخته شده است. زيرا از اين مقطع به بعد، جنگ در جبهه نيروهاي نظامي ايران از حالت دفاعي خارج شد و به صورت تهاجمي درآمد و آغازي بر پيروزيهاي پياپي بعدي گرديد. به همين دليل بود كه از فرداي آزادسازي شهر خرمشهر هيأتهاي صلح بين‌المللي مأموريت خود را براي متوقف كردن جنگ آغاز كردند و صدور قطعنامه‌هاي بازدارنده سازمان ملل آغاز شد.
آزادسازي خرمشهر با تكيه بر علم و ايمان نيروهاي داخلي، از نقاط عطف تاريخ معاصر ايران به شمار مي‌رود. امام خميني(ره) در اين رابطه تصريح داشتند: «خرمشهر را خدا آزاد كرد.» به هر حال ملت ايران از اين ميدان، پيروزمندانه خارج شد. 

 یاد باد آن روزگاران یاد باد

غرش آن شرزه شیران یاد باد 
شهر خون آزاد و دشمن در فرار  

بر سرش رگبار تیر مرگبار
یاد باد آن لحظه های ناب ناب  

پشت دشمن سست و بنیادش خراب
شهر بازآمد به دامان وطن  

 لاله گون گردید بستان وطن
ای شهیدان وطن پاینده اید

 تا ابد در جان ایران زنده اید 
خونتان در جان ایران جاری است  

مایه آگاهی و بیداری است

 

ای زلال جاری اروند
در رگ خونین خرمشهر 
ای‌‌ رها از بند 
کرکسان رفتند 
کاکلی‌ها باز می‌گردند 
--------------
آی خرمشهر! 
کاکلی‌های تو در راهند 
خوشه‌های عشق در منقار 
شرح هجران را 
رو به سوی ساحل اروند می‌آیند 
------------
آی شهر عشق! 
کاکلی‌های تو می‌آیند و 
می‌آییم. 
سنگ سنگ کوچه‌هایت را 
برگ برگ نخل‌های ساحل اروند رودت را 
با گلاب اشک می‌شوییم. 
---------- 
آی خرمشهر! 
کاکلی‌های تو می‌آیند و 
می‌آییم.

کیومرث صابری (گل آقا) 

 

سربندهای فراموش شده (شهدای طلائیه)

...

 

سربندهای فراموش شده (شهدای طلائیه)

پنجـره زیـبـاســت اگــر بـگـذارند           چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند

من از اظهارنظر های دلم فهمیدم        عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

 

 

 

 

یه شهیدی از طلائیه پیدا كردند سیزده سال زیر خاك طلائیه كه یكسال زیر خاك جنازه بمونه میپوسه ، سالم دراومد ...

خدا رحمت كند آقای ضابط رو میگفت: طلائیه چه طلائیه...

واقعا چه طلائیه.كاش میشد همونجا زندگی كنیم برا همیشه.

یكی از راویای لشكر 17 میگفت من 7 یا 8 ساله دارم كاروان میارم یه روز یه كاروانی آوردم بین اونا یه دختری دانشجوی پزشكی كاشان بود تو راه رفتیم شلمچه مسخره كرد ، رفتیم فكه مسخره كرد ، آوردیم طلائیه مسخره كرد ، تو طلائیه من بعد از صحبتها خاك تبركی دادم دست این دانشجوها گفتم اینجا قدمگاه ابوالفضل العباسه این خاك رو ببرید هروقت دلتون گرفت و دلاتون آلوده شد یه گوشه بشینید و این خاك رو بو كنید یاد طلائیه كنید دلاتون باز بشه تا خاك رو دادم به این دختر خاك رو پرت كرد وگفت این مسخره بازیها چیه؟ تحویل نگرفت رفتیم از اینجا خرمشهر. شب خرمشهر خوابیدیم اول صبح دیدم یه كسی در اطاق رو میكوبه درو وا كردم دیدم همین دختر داره چه جور اشك میریزه و میگه یالا منو ببر طلائیه گفتم تو كه میگفتی مسخره بازیه گفت تو رو خدا تو دیگه نگو شب خواب دبدم یه شهیدی از طلائیه اومد تو خوابم گفت تو میدونی اونایی كه میان طلائیه ما یكی یكی میریم در خونه هاشون دعوتنامه بهشون میدیم.كی تورو راه داده خونه ما اومدی تو با اجازه كی پاتو گذاشتی تو طلائیه؟ گفتم آخه خانم دیگه مسیر ما طلائیه نیست.گفت یا منو میبری طلائیه یا من دیگه كاشان برنمیگردم همینجا میمونم.

گفت خدا شاهدِه برداشتم آوردمش طلائیه تا از ماشین پیاده شد پابرهنه شد دوید رو این خاكا خودشو انداخت اینقدر خودشو زد وگریه كرد...

طلائیه چه طلائیه. طلائیه قطعه ای از بهشت... اونجا دیگه شاه وگدا با هم فرق نمیكنند اونجا دیگه  همه میگن خدا. اونجا میشه با خود حاج ابراهیم همت حرف زد.

طلائیه چه طلائیه...........

قسمتی از سخنرانی استاد مهدوی بیات

آسیاب‌خرابه - جلفا - آذربایجان شرقی

 
آسیاب‌خرابه - جلفا - آذربایجان شرقی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اسفند 1392 ساعت 0:47 شماره پست: 125

 

 

 

 

آسیاب‌خرابه

آسیابخرابه (به ترکی آذربایجانی: خارابا دییرمان) یکی از مکانهای دیدنی و گردشگری استان آذربایجان شرقی میباشد که در شهرستان جلفا و در چند کیلومتری مرز ایران با جمهوری آذربایجان واقع شده است.

این جاذبه گردشگری، در حدود ۲۷ کیلومتری هادیشهر و در نوار مرزی ایران و جمهوری آذربایجان در ۵ کیلومتری روستای مینجان آباد، در حاشیه رود ارس قرار گرفته است .

آسیابخرابه، آسیابی آبی بوده است که سالها پیش مورد استفاده مردم منطقه میگرفت ولی هماکنون به دلیل تخریب قسمتهای عمده آن کاربردی ندارد و به همین دلیل به «آسیابخرابه» شهرت یافته است. ارتفاع آسیاب ۱۰ متر و مساحت محوطه پایینی آن ۲۰۰ متر مربع است. 

 

آسیابخرابه شامل آبشارهای کوچک و بزرگ میباشد که از بالای کوه به سمت پایین آن سرازیر میشود. آب این آبشارها از چشمههای متعدد موجود در بالای آسیاب که از کوه کیامکی سرچشمه میگیرد، تامین میگردد. سطح دیوارههای آبشار از خزهها و سایر گیاهان آبزی پوشیده شده است به طوری که منظرهای زیبا به وجود آمده است. در اطراف چشمه ای که در آسیاب خرابه قرار دارد، درختان انجیر بسیار زیبایی روییده است که چشم اندازی دلپذیر به وجود آورده اند و در سمت راست دره آبشارهای فراوانی به وجود آمده است . از ویکی پدیا

تقدیم به دوستان خوبم در بانک ملی جلفا

 عکس های یخ زده از سایت .tractorfc.com

عکس های بهاری -شخصی

زیبا ترین صحنه ای که در عمرم از یاد نمی برم .

خاطرات جبهه :

زیبا ترین صحنه ای که در عمرم از یاد نمی برم ...

متاسفم بدون عکس است دوربین نداشتم عکس یگیرم ولی از ذهنم پاک نمی شود پس از 32 سال برایتان می نویسم ... 

 اسفند ماه سال 1360بود ، آن موقع سرباز آموزشی بودم که  پس از طی دوران آموزشی از شهر عجب شیر با قطار چوبی مراغه به طرف تهران رهسپار کردند 

آنموقع مگفتند که به لشکر 21حمزه افتادین و پس از اینکه به تهران رفتید آنجا محل خدمتتان را تعیین می کنند  که البته فقط 6 ساعت در تهران ماندیم و سوار قطار اهواز شدیم و رفتیم به منطقه ، ما را با ماشین های ارتش به ایستگاه قطار عجب شیر انتقال دادند و هر کداممان هم یک کوله به اندازه خودمان وسائل داشتیم که به زور و در هر کوپه هشت نفرو کم و زیاد سوار شدیم با داشتن وسایل و کوچک و چوبی بودن قطار از کار افتاده و عصر حجری به طرف تهران راه افتادیم بد ترین روز عمرمان را در آن قطار طی کردیم و جایی برای خواب درست کرده و خوابیدیم ولی من از صبح خیلی زود بیدار بودم و خوردن صبحانه و نهار را در آن قطار بیادم نمونده است و...

ساعت های حدود 9و10 بود که قطار وارد محدوده مسکونی های ت هران   شد.

آن موقع کیلومتر ها قطار میرفت و منازل مسکونی در کنار خط قطار درست شده بودند و اکثر این خانه ها درب ورودی شان به طرف محل رفت و امد قطار ها بود ظاهرا" قطار دیگری هم جلو قطار ی که ما با ان می رفتیم وجود داشت من هم به سالن قطار آمدم و درب یکی از آنها باز بود و به مردم و مناظر نگاه میکردم

همیشه در مسافرت ها سعی میکنم بیشتر از اینکه رانندگی کنم به مناظر و طبیعت نگاه کنم و از آفریده های خدا لذت ببرم ،

بچه ها جلوی درب منازل بازی میکردند مردم با موتورسیکلت و دوچرخه و ماشین می گذشتند ظاهرا" در کوپه های دیگر سرباز ها سرو صدا می گذاشتند و این موجب می شد که هر رهگذر و بیننده بیرونی متوجه مسافران قطار بشوند ، در این اثنی بود که من دیدم دخترکی خودش را چسبانده به مادرش و با حسرت بدون حرکت به عبور ما نگاه می کنند ما در واگن های اخر قطار بودیم ناگهان من دیدم که مادر دختر که چادر سفید و گلداری داشت یک چیزی به دخترک گفت و آنهم به داخل خانه دوید جند ثانیه نگذشته بود که با ظرفی بزرگ برگشت و مادرش ظرف را از او گرفت که دیدم ظرف دارای آب است و او آب را برای یمن آن که پشت مسافر می ریزند  به طرف قطار  که دیگر از آنها رد شده بود ریخت . 

و من آنجا این صحنه را از اول تا آخرش در ذهنم فیلم برداری کردم  و هیچوقت فراموش نم کنم و شاید هم قطره اشکی همیشه به دنبال یاد آوری اش به خودی خود از چشمانم می اید .

یادش به خیر 

یک خاطره از نه چندان دورها

سلام یک خاطره از یک نفر شنیدم که در نوع خود شنیدنی است و شاید با خواندن آن بتوانیم به گذشته نه چندان دور خود برگردیم :

از یک راننده تاکسی !

تعجب نداره این راننده من تا به حال به خاطر ندارم که بدون وضو پشت ماشین اش بنشیند ، مرحوم مادرش بدون نماز به او شیر نداده و ...

می گفت اوایل  کار تاکسی ها در شهر مون بود که شب هم بود و می خواستم به خانه بروم و ماشین هم خراب شده بود و احتیاج داشت که به تعمیر گاه برود و می خواستم ماشین را در یک گاراژِ ی بگذاریم و بروم یعنی دنده جلو نمی رفت یک نفر جلوی ماشینم را گرفت که فلانی بچه ام مریض شده و مرد گنده داشت گریه میکرد نگذار این بچه بمیره .

گفتم که چی شده که سوار ماشین   شد و  یک بچه حدودا" ده یا دوازده ساله که بی هوش هم بود به داخل ماشین کشاند گفتم که مرد مومن ماشینم دنده جلو نمیره و خراب است و ... خلاصه اینکه ماشین ام خراب بود و من هم هرچه گفتم و ناراحتی ان را دیدم نتوانستم که ماشین را به گاراژ برده و بروم چون ان زمان ماشین نبود و تاکسی تلفنی نبود و تاکسی های شهر هم تازه بکار افتاده بودند که تا ساعت چهار عصر به زور دخل و خرج میکردند

( بعضی از بچه ها که تو عمرشان سوار ماشین نشده بودند از داخل شهر سوار تاکسی ها   می شدند و می رفتند به شهرک و در انجا پیاده شده با پای پیاده فاصله شهرک به شهر که حدود 3 یا 4 کیلومتر است  بر میگشتند و اینگونه مسائل بود و داروخانه کجا بود که شبانه روزی اش باشه فقط داروخانه دکتر یهزادی تا مواقعی باز بود قبلا" ها هم خدا رحمت اش کند مرحوم مدبری را که خانه اش پشت داروخانه اش بود و چه مکافاتی داشت ( وقت و بی وقت صبح علی الطلوع تا هر زمان از نیمه شب گذشته تق تق تق ...   دکتر به ما دارو بده  خدا رحت اش کنه تا سالها مرض اعصاب گرفت و .... ) بگذریم 

خلاصه بیمارستان و اورژانس هم نبود فقط مطب چند دکتر بود که مرحوم دکتر هناره و خدا حفظ اش کند دکتر جهانی و بعدها دکتر شیرازی و و ...

با دنده عقب ماشین را حدود دو ساعت و نیم تمام شهر را گرداندم و از این مطب به آن مطب حتی خانه دکتر جهانی رفتم و بعد خانه دکتر شیرازی و بلاخره با ماشین دنده عقب دکتر بهزادی را از خانه اش به داروخانه  کشاندیم و دکتر شیرازی را به مطب اش کشاندیم و بعداز معالجه و زدن سرم به کودک و به هوش امدنش راحت شدیم و نتیجه داد

خدا خیرشان بده و این پایان خاطره بود که با ماشین دنده عقب ان همه مدت در شهر برانیم و ان بچه را نجات بدهیم خوشبختانه آن زمان پلیس یا مامور راهنمایی رانندگی هم وجود نداشت  که جریمه مان بکند .

آن موقع ها همه بر این احساس و تفکر بودند که وظیفه مان است همه در قبال هم احساس مسئولیت داشتیم 

درب خانه هایمان باز بود ،

هرکه تلویزیون داشت بعضی از همسایگان برای دیدن آن به خانه ها می رفتند ،

خانه هایی که یخچال داشتند گوشت همسایگان را در آن می آوردند و میگذاشتند و مشکلی نبود ،

بچه ها مریض میشدند و غذا نمیخوردند و گاهی جنازه بی جان بچه ها را به پیش مادرم می آوردند که چرا این بچه اینجوری شده ، که مادرم خدا رحمت اش کند با یک حرکت بچه را نجات میداد

امیدوارم که الان هم ان احساس ها و ان ادمهای گذشته دوبار رشد و پرورش بکنند .  

جملات تصویری زیبا درباره زندگی

یادادشت های جبهه سال 62-63

مناطق جنگی - دهلران 

تلگرافی از پدرم به منطقه 

" ملکان  دهلران ش 1297 ک 47 ت 62/02/15

ص پ 2000 فرعی 00 دیپلم وظیفه ناصر میم میم پیرو تلگرا ف قبلی عدم مکاتبه تماس تلفنی تو بی اندازه باعث نگرانی شده در صورت امکان سلامت خود را به وسیله ممکن اطلاع دهید از خداوند آرزوی سلامتی همگی تان را دارم خانوده سالم هستند .پدرت 

شماره 2830 تاریخ 62/02/17  اخبار تلگرافی ایلام  "

حتما" از متن تلگراف متوجه شدین که خانواده نگران است و منهم به علت  مشغول بودن در منطقه نتوانسته بودم به خانواده اطلاع دهم , آن موقع  برای تماس تلفنی با خانواده بایستی از منطقه عملیاتی به دهلران می امدیم و از دهلران به اندیشمک می رفتیم و در آنجا وسیله مخابرات تماس می گرفتیم می توانید در روی نقشه پیدا کنید ولیکن ان موقع امکان رفتن به شهر نبود لذا یک دستگاهی به منطقه اورده بودند که می گفتند خط مستقیم است و ساعتی تعیین کرده بودند و ما می توانستیم از طریق آن با خانواده هایمان صحبت کنیم لذا منهم با توجه به اینکه خانواده نگران بود با هر مشقتی به محل رفته نوبت گرفتم و در وقت مقرر تماس حاصل کنم .

اول گفتند که امکان تماس با شهر شما به علت اینکه مرکز تلفن آن خودکار نیست وجود ندارد  لذا من تعدادی تلفن فامیل را در شهر تبریز  دادم که متاسفانه هیچکدام منجر به تماس نشد و ماندم تا کلیه تماس گیرندگان رزمنده تماس بگیرند و کسی نماند سپس از مامور مخابرات با هزار خواهش و تمنا درخواست تماس با خط مستقیم که ان زمان وجود داشت و مخابرات شهرمان با آن با سایر نقاط کشور تماس برقرار میکرد را گرفتند خلاصه تماس با خانه گرفته شد آن هم چه تماسی ضعیف و صداها قابل شناسائی نبودند .

زنگ تلفن خانه مان زد و خواهرم گوشی را برداشت با صداهای بلند و داد و بیداد فریاد میزدم که من فلانی هستم و حالم هم خوبست و سلامتم با اسم خواهرم را صدا میزدم و او صدایم را تشخیص نمی داد و به مادرم که بی صبرانه می خواست صحبت کند می گفت که میگه ناصره ولی صدای او نیست و خلاصه این گوشی را مادرم و خواهرم چندین بار عوض کردند که من صدای آنها را به خوبی می شناختم که در تشخیص صدایم مانده بودند و لیکن آنها صدای مرا به زور می شنیدند خلاصه از وسایل خانه گرفته , لباسها و کلی وسایل دیگر و خاطرات خانه به خواهرم گفتم و او در حال شک و دو دلی باور کرد که من برادرش هستم و ...

بعدها فهمیدم و از خواهرم و مادرم که خدا هردو شان را رحمت کند که ان زمان رادیو بغداد اعلام کرده بوده که منطقه ما به محاصره افتاده و  اسامی فرماندهان ما را هم می برده و خانواده به آن علت حرف هایم را قبول نمکردند , و من هم پس از مدتی که به مرخصی اعزام شدم در بازگشت به منطقه مورد نظر متوجه شدم که یک صلواتی موجود در منطقه ویران شده با کسب اطلاع از بچه های هم سنگر متوجه شدم که صلواتی اطلاعات رزمندگان را به عراقی ها انتقال می داده است .  

یادداشت های  جبهه سال 62-63


شنبه 18 اردیبهشت 1361

دارخوین  نرسیده به سه راهی شادگان منطقه جنگی گردان 133 گروهان ارکان - سنگر 

 "به امید خدا ازخواب بیدار شده ایم و با امید به او زنده ایم ؛ رزمندگان اسلام در عملیات مرحله دوم بیت المقدس ساعت 10/15 پادگان حمید این دژ مستحکم خوزستان بدست رزمندگان آزاد شد ساعت 3/5 بعداز ظهر بعد از چند ساعت از سقوط  پادگان حمید از دست دشمن , هویزه سرزمین خون و شهیدان که حدود 19 ماه در دست کافران بعثی امریکائی بود آزاد شد و یک هلی کوپتر به دامان رزمندگان انداختند . دیشب یکی از درجه داران جسور و بی باک گروهان ارکان شهید شده است .( شهید رئیسی )

ناصر میم میم " عین نوشته "