علت عاشق ز علتها جداست

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو

تا در آید در تصور مثل او

ادامه نوشته

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

مثنوی معنوی/نی‌نامه

از ویکی‌نبشته

 

' دفتر اول مثنوی  از مولوی
(سرآغاز)
'
 

 

بشنو این نی چون شکایت می‌کند   از جدایی‌ها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند   در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق   تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش   باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم   جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظَن خود شد یار من   از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست   لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست   لیک کس را دیده جان دستور نیست
آتش‌است این بانگ نای و نیست باد   هر که این آتش ندارد، نیست باد
آتش عشق‌است کاندر نی فُتاد   جوشش عشق‌است کاندر می فُتاد
نی حریف هرکه از یاری برید   پرده‌هایش پرده‌های ما درید
هم‌چو نی زهری و تریاقی کی دید   همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند   قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بی‌هوش نیست   مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد   روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست   تو بمان ای آن‌که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد   هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام   پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر   چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای   چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد   تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد   او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما   ای طبیب جمله علت‌های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما   ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد   کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا   طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی   همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدا   بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا
چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت   نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق‌است و عاشق پرده‌ای   زنده معشوق‌است و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او   او چو مرغی ماند بی‌پر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس   چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد که‌این سخن بیرون بود   آینه غماز نبود چون بود
آینه‌ات دانی چرا غماز نیست   زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
رو تو زنگار از رخ او پاک کن   بعد از آن، آن نور را ادراک کن

در دل و جان خانه کردی عاقبت

 

دیوان شمس/در دل و جان خانه کردی عاقبت

 
 
' دیوان شمس (غزلیات) (در دل و جان خانه کردی عاقبت)
از مولوی
'
 

 

در دل و جان خانه کردی عاقبت   هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی   وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده   قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می‌کردم دلا   یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی‌خویش بردی در حرم   عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را   اُستُن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود عقل چاره‌گر   شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو   دو سرم چون شانه کردی عاقبت
دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک   دانه را دُردانه کردی عاقبت
دانه را باغی و بستان ساختی   خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بَتَر   مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پر از تو تهی   کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم   عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مَر هر ذره را   روشن و فرزانه کردی عاقبت

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

غزل شمارهٔ ۴۴۱

 
مولوی
 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

تصویر مرتبط

باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست  

نتیجه تصویری برای شمس تبریزی اشعار


باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست  
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست  

باران که شدى،  پياله ها را نشمار  
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست  

باران! تو که از پيش خدا مى آیی !  
توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست   

بر درگه او چونکه بيفتند به خاک  
شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست  

با سوره ى دل، اگر خدا را خواندى  
حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيست  

از قدرت حق، هر چه گرفتند به کار  
در خلقت حق، رستم و مورانه يکيست  

گر درک کنى، خودت خدا را بينى  
درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست

مولانا

نوروز بمانید که ایّام شمایید!

شمیم,
🎶غزلی زیبا از حضرت مولانا

نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،

خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!

"سال نو   مبارک باد"

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

غزل شمارهٔ ۵۴۹

 
مولوی
 

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

نتیجه تصویری برای آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

گوش دهید

باران که شدی مپرس ، این خانه ی کیست

 

 
 
مولانا

باران که شدی مپرس ، این خانه ی کیست


سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست

باران که شدی، پیاله ها را نشمار


جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست

باران ! توکه از پیش خدا می آیی


توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست


بر درگه او؛؛چونکه بیفتند به خاک


شیر و شتر و رستم و موریانه یکیست!

با سوره ی دل ، اگر خدا را خواندی


حمد و فلق و نعره ی مستانه یکیست.

این بی خردان؛ خویش ، خدا می دانند


اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

گر درک کنی خودت خدا را بینی 


درکش نکنی , کعبه و بتخانه یکیست...

 

دانلود آهنگ جدید شهریار باران که شدی

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

غزل شمارهٔ ۱۴۰۳

 
مولوی
 
نتیجه تصویری برای آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

 

نتیجه تصویری برای آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

غزل شمارهٔ ۱

 
مولوی
 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

Image result for ‫ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها‬‎

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

http://s8.picofile.com/file/8308565400/photo_2017_10_08_23_15_39.jpg

 

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

  #مولوی

انسانم آرزوست👇
💢 @EnsanamArezust

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

غزل شمارهٔ ۱۷۹۴

 
مولوی
 

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن

کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان

خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم

طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای

پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر

چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده

بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده

در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو

عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن

تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما

زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک

بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد

نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن

مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل

نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن

مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها

آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود

زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک

لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان

مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم

می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر

پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

 

عکس و تصویر #پاییز هزار رنگ در#ژاپن

و اگر بر تو بِبَندد   همه رَه ها و گُذَرها  رِهِ پنهان بِنمایَد،   که کَس آن راه نَدانَد

┏━━━🌼🦋🌼━━━┓
@molana_shams
┗━━━🌼🦋🌼━━━┛

 


و اگر بر تو بِبَندد


همه رَه ها و گُذَرها

رِهِ پنهان بِنمایَد،


که کَس آن راه نَدانَد

 

http://s9.picofile.com/file/8305461292/photo_2017_09_03_22_50_50.jpg

شعر زیبای مولوی در باب ناشکری های روزگار این دو پای سر به هوا

 http://opload.ir/im/12m95/03c59c11b93d1.jpg

شعر زیبای مولوی در باب ناشکری های روزگار این دو پای سر به هوا

شعر زیبای مولوی

در باب ناشکری های روزگار این دو پای سر به هوا

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

           اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

           تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم

           گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت

           تا میان رسته قصیل سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقر

           تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لمتر شود

           آن تنش از پیه و قوت پر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع

           تا شود لاغر ز خوف منتجع

که چه خواهم خورد فردا وقت خور

           سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من

           می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیم

           چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

           می‌شود لاغر که آوه رزق رفت

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

           کو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب

           لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خور

           ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر

           منگر اندر غابر و کم باش زار

 

http://www.hamyarprojeh.ir/1395/12/323/