فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

به به عجب نمازی

 

فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

سجاده ی زر دوز که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ای دوست کجا نیست

از شدت اخلاص من عالم شده حیران

تعریف نباشد! ابداً قصد ریا نیست!

از کمیت کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک ذره فقط کند تر از سرعت نور است

هر رکعت من حائز عنوان جهانی­ست...


 

این سجده سهو است و یا رکعت آخر؟

چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست!

بی دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی­ست ربا نیست

از بس که پی نیم وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست صفا نیست

گویند که گنجی ست به هر سجده، بیایید!

من رفتم و پیدا نشد ای دوست، نیا! نیست...

به به! چه نمازی­ست همین است که گویند

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست...

 

: خدا ان شاء الله این نماز رو از شما قبول کنه!

 نتیجه تصویری برای فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

تفاوتهای بین مردان و زنان (طنز)

پیش فرض

تفاوتهای بین مردان و زنان (طنز)

 

آینده:یـک زن تــا زمانیکه ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مردتا زمانیـکـه ازدواج نـــکرده هــــرگز نگران آینده نخواهد بود.


موفقیت:یــک مرد موفق کسی است که بیشتر از آنچه هـمــسرش خرج میکند درآمد داشته باشد. یک زن موفق کسی است که بتواند چنین مردی را پیدا کند.


ازدواج:یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج میکند ولی تغییر نمیکند. یک مــرد به این امید با همسرش ازدواج میکند که تغییر نکند، ولی تغییر میکند.


روابط:اول از همه، یک مرد یک رابطه را یک رابطه بحساب نمی آورد. وقتی رابطه ای تمام میشود، زن شروع به گریه نموده و سفره دلش را برای دوستان دخترش میگشاید و نیز شعری با عنوان "همه مردها نادانند" می سراید. سپس به ادامه زندگیش میپردازد. مرد هنگام جدایی اندکی مشکلاتش بیشتر است. 6 ماه پس از جدایی ساعت 3 نیمه شب یک پنجشنبه، تلفن میزند و میگوید: "فقط میخواستم بدونی که زندگیمو از بین بردی، هیچوت نمی بخشمت، ازت متنفرم، تو یه دیوانه ای، ولی میخوام بدونی باز هم یه فرصتی برامون باقی مونده." نام این کار تماس تلفنی "ازت متنفرم/عاشقتم" است که 99 درصد مردان حداقل یک بار آنرا انجام میدهند. برخی کلاسهای مشاوره ای مخصوص مردان برای رها شدن از این نیاز تشکیل میشود که معمولا تاثیری در بر ندارند.


بلوغ:زنان بسیار سریعتر از مردان بالغ میشوند. اغلب دختران 17 ساله میتوانند مانند یک انسان بالغ رفتار کنند. اغلب پسران 17 ساله هنوز در عالم کودکانه بسر برده و رفتارهای ناپخته دارند. به همین دلیل است که اکثر دوستی های دوران دبیرستان به ندرت سرانجام پیدا میکنند.


فیلم کمدی:فرض کنید چند زن و مرد در اتاقی نشته اند و ناگهان سریال نقطه چین شروع می شود. مردها فورا هیجان زده شده و شروع به خنده و همهمه میکنند، و حتی ممکن است ادای بامشاد را نیز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شکایت منتظر تمام شدنش میشوند.


دست خط:مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتها آن میکشد.
حمام:یک مرد حداکثر 6 قلم جنس در حمام خود داد - مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.
خواروبار:یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسه می خرد.
بیرون رفتن:وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی برای بیرون رفتن حاظر است. وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی 4 ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.


گربه:زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.


آینه:مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند -- آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان...


تلفن:مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.


آدرس یابی:وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: "فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،" و "میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.


"پذیرش اشتباه:زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته 25 قرن پیش از دنیا رفته است.


فرزند:یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.


لباس شیک پوشیدن:یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.


شستن لباسها:زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.


عروسی:هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد "مراسم جشن" صحبت میکنند، مردان درباره "میهمانی های دوران مجردی.


"اسباب بازی:دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.


گل و گیاه:یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب میدهد. زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است.


سبیل:بعضی از مردان مانند هرکول پوآرو با سیبیل خوش تیپ میشوند. هیچ زنی وجود ندارد که با سبیل زیبا بنظر برسد.


اسامی مستعار:اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را گودزیلا، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.


پرداخت صورتحساب میز:وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا 15هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام 10 هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، ماشین حسابهای جیبی خود را بیرون می آورند.


پول:یک مرد 2000 هزار تومان برای یک جنس 1000 تومانی مورد نیازش می پردازد. یک زن 1000 تومان برای یک جنس 2000 تومانی که نیازی به آن ندارد می پردازد.
بگو مگوها:حرف آخر را در جر و بحث ها زنان میزنند. هر چیزی که یک مرد بعد از آن بگوید، شروع یک بگو مگوی دیگر خواهد بود.

 

زندگی سریال ادامه داره    

****

زندگی سریال ادامه داره                                      عنوانشم :«گذشت روزگاره»

عادت زندگیت به هم می خوره                              ساعت زندگیت به هم می خوره

روزا می خوابی و شبا پا می شی                          مشتری دایم سیما می شی

دستات کمی دچارلرزش می شه                           قدم زدن برات یه ورزش می شه

کلاغا وقتی که می شن غزلخون                           شال وکلا کرده ، می ری خیابون

برای اینکه دوستاتو ببینی                                    می ری تو پارک و ساعتی  می شینی

تاکه نشون بدی که مونده مردی                           باچند تا نون تازه برمی گردی

*****

حرفای من ، روایت زندگی ست                   شعر که نه ، حکایت زندگی ست

گاهی اگه تلخ و اگه شیرینه                        تقدیر آدما فقط همینه

قصه ی ما قصه ی روزگاره                           گاهی زمستونه ، گاهی بهاره

درس زمونه سوختنه ، ساختنه                     نمی دونم بردنه یا باختنه ؟!

نشسته برف پیری رو سرامون                      ریخته همه کرکا مون و  پرامون

مونده ازون دویدنا برامون                             دندونای مصنوعی و عصامون...

+++++

جسا رت منو شما ببخشید                          گفتم کمی به لحظه ها بخندید

شاگردی تون برام یه افتخاره                         اسم شما همیشه ماندگاره

باغچه ی قلبمون اگر باصفاست                     کرامت دستای سبز شماست

 قربون اون نگاه بی ریاتون                              ازسر ما کم نشه سایه هاتون

 

کاشکی که لایق دعاتون بشم                       لایق بوسه ای به پاتون بشم ...

فرق دیوانه با احمق -

پیش فرض

فرق دیوانه با احمق -

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازدهنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.


مرد حيران مانده بود که چکار کند.

تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.


آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!!ا

یک شب به هوای طلب فوت و فن شعر

🔴 شعر طنزی که فضای دیدار شعرا با رهبر انقلاب را عوض کرد!

 

یک شب به هوای طلب فوت و فن شعر
رفتم شب شعری منِ استاد ندیده
تا این که از این راه شود شعر تَر من
مطلوب دل و دیده ی اصحاب جریده
دیدم چه مراعات نظیری است در آنجا
داخل شدم و حیرت من گشت عدیده
مردان همگی پاچه ی شلوار تفنگی
زن ها همگی مانتوی پندار دریده
بر بینی شان تیغ عمل خورده و لب ها
بوتاکس شده همچو انار ترکیده
من غرق تفکر شده بودم که به ناگاه
آهو بره ای همچو گل شاخه بریده
با نیّت بد زد به دلم چشمک نابی
گفتم: برو ای شاعره ی خیر ندیده
از سوی دگر هلهله برخاست به ناگاه
گفتم چه شده؟ - حضرت استاد رسیده
آمد به جلو البته بر دوش مریدان
استاد که در نوع خودش بود پدیده
از مرتبه ی زلف، زده طعنه به گوریل
پیش از جلسه شصت گرم شیره کشیده
می شد به یقین گفت که در مملکت شعر
یک تپّه نمانده است که بر آن نپریده!
القصه نشستیم در آن جمع، ولیکن
زان خیل ندیدیم کسی صاحب ایده
ترس من از این بود و یقین داشتم این را
کاین عقده بدل میشود آخر به عقیده
از آن طرف محفل یک دفعه به پا خاست
قرتی بچه ای لاغرک و رنگ پریده
مویش فشن و دور سرش را زده با تیغ
چون مرتع سبزی که در آن گاو چریده!
بالای تریبون شد و آنگاه چنین خواند:
طرفه غزلی - گرچه خودش گفت: قصیده! -
«ای یار وفا کرده و پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده»
من داد زدم: آی عمو! شعر ز سعدی است
پیچید به خود مثل یکی مارگزیده:
گفتا که شکایت کنم از دزدی سعدی!
بر صورت او هم بزنم چند کشیده!
گفتم: دهدت عقل، خدا، زد به ملاجم
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده!



@

~~Lewisia by Brian Haslam~~snn_ir

از کوزه همان برون تراود که در اوست

خانه / سرگرمی / معنی ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست

معنی ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست

3002749

معنی ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست

در قدیم، آب آشامیدنی را برای تصفیه در کوزه ای می ریختند و درِ آن را با کلاهکی از حصیر یا ابریشم می پوشاندند. سپس کوزه را در ظرفی می گذاشتند و آبی را که از این صافی عبور می کرد می نوشیدند. در این روش، معمولاً کوزه و سرپوش آن، هر بو و مزه ای که داشتند، به آب منتقل می کردند. در این مواقع اصطلاحاً می گفتند: «از کوزه همان برون تراود که در اوست.» این ضرب المثل بعد ها به قضاوت در مورد آدم ها رسید. یعنی وقتی این مثل را به کار می برند، منظورشان این است که رفتار و گفتار آدم ها، نشان دهنده درون آن هاست.

همسرم دوش به من گفت که مادر شده است

همسرم دوش به من گفت که مادر شده است
بچه اش بخت بلندم زد و دختر شده است


گفت ایکاش پسر بود، ولی حیف نشد
گفتمش غصه نخور جان تو بهتر شده است


دولت الانه بها داده به زنها: مثلن
من شنیدم زن همسایه کلانتر شده است


دختر خاله زری بود,: که کنکوری بود??
رفته در جاده و راننده ی خاور شده است


زن بقال سر کوچه که صد کیلو بود
رفته در ارتش و الانه تکاور شده است


مرد میشورد میسابد و زن امروزه..
صاحب صندلی و دستک و دفتر شده است


زن نماینده ی چند شهر کلان من جمله..
اصفهان و بم و آباده و ابهر شده است


در خبر دوش شنیدم که حیاتی میگفت..
دیه اش با دیه ی مرد برابر شده است


زن مهندس شده،دکتر شده، این یعنی زن
جزوِ سرمایه ی انسانی کشور شده است


مرد سالاری و دوران خوش مرد گذشت
زن در این دور و زمان شوهرِ شوهر شده است

سفر

سفر

اولی شون برنامه ی سفر هاست                        برنامشم آماده و مهیاست

یه کارت « منزلت » رفیق راته                              هرجا می ری ، تو کیفته ، باهاته

داشتن اون خودش یه جور غروره!!!                        هرجا می ری ، مجوز عبوره !!!

تازنده ای ، دارای اعتباره                                     نیاز به تمدیدم  دیگه نداره 

وقت اونه که با خیال راحت                                  فکر سفر باشی و  استراحت

رزرو جات ، فقط به یک اشاره                               تو هتلی  قشنگ و صد ستاره

فکرنکن که می شه یا نمی شه                           سالی دوبار ،سفر به قشم وکیشه

یه روزمی ری با عیالت ، خراسون                         نخواستی می ری اردوی  لواسون

سالی یه بار تا خستگی درآری                             با هم می ریم  جزیره قناری

بعد می ریم با همدیگه قونیه                                اونجا همین جوره که می دونیه

شاه رفته ، مملکت شاپور می‌خواهد چه‌کار

شاه رفته ، مملکت شاپور می‌خواهد چه‌کار

کله‌ی بی‌مو ، گِل سرشور می‌خواهد چه‌کار

آنکه سهمِ فارغ‌التحصیلی‌اش بیکاری است

انتخابِ رشته و کنکور می‌خواهد چه‌کار !

ازدواج امروزه اصل و ریشه‌ی صد مشکل است

ابتدای این مصیبت، سور می‌خواهد چه‌کار !

کشوری که هست در آن ساز و موسیقی حرام

در سرود ملی‌اش شیپور می‌خواهد چه‌کار ؟!

ما که دیگر از زمین و آسمان فیلتر شدیم

فیلم‌هامان فیلتر و سانسور می‌خواهد چه‌کار !

در دِهی که سالها از بیخ، بختش خفته است

پاسبانش این همه کافور می‌خواهد چه‌کار !

دزدها با رشوه چون از هر دری رد می‌شوند

پس دمِ در، افسر و مأمور می‌خواهد چه‌کار !

سارقی که خورده یکجا نصف بیت‌المال را..

چهره‌ی شطرنجی و مستور می‌خواهد چه‌کار !

زاهد ما، حاصلِ انگور کشور را خرید..!!

یک مسلمان اینهمه انگور می‌خواهد چه‌کار !

مؤمنی که با قناعت کرده عادت ، بعدِ مرگ

آن‌همه قصر و شراب و حور می‌خواهد چه‌کار !

آنکه رسوایی و بدنامی برایش ارزش است

افترا و وصله‌ی ناجور می‌خواهد چه‌کار ! ؟

با چنین لاطائلاتی ، کَنده گور خویش را

شاعر بیچاره دیگر گور می‌خواهد چه‌کار !

 

شاعر :سید محمد حسینی

 جلسه شعر "قمپز"

 قم

منبع : دنیای مجازی

پاداش بازنشستگی

پاداش بازنشستگی

عینکتو بر می داری ، می خندی                           به پاداشت حالا تو دل می بندی

یه روز می گن که پاداشت سهامه                        سهام یه  کارخونه ی بنامه

بعد می گن پوله که  چاره سازه                           می تونه آینده تونو بسازه

منتظری ، اونا  که پشت میزن                             خون به دلت می کنن تا بریزن

یه جا نمی دن که چشت ببینه                            وعده می دن ،  کار اونا همینه

پاداش نگو ، که گوشت قربونیه                            باعث غصه و پریشونیه 

عیال وبچه ها که خیلی تیزن                              هزارتابرنامه براش می ریزن

یکی می گه  نما رو سنگش کنیم                       خونه رو از دوباره رنگش کنیم

بعد می گن ماشینتم قراضه س                          وقت خرید مدلای  تازه س

زنه می گه که فکرفردا بشیم                             فکر جهیزیه صغرا بشیم

چیزی اگر موند ، پس انداز کنیم                          یک حساب سپرده ای باز کنیم

اول هر ماه سودشو می گیریم                            تازیر بار زندگی نمیریم ...

 تا به خودت می یای ، تمومه کارش                      پیاده موندی ، نشدی سوارش

شعر طنز کارمند نمونه!

شعر طنز کارمند نمونه!

طنز کارمندی و کارگری
 
طنز کارمندی و کارگری

پاراف شعر طنز کارمند نمونه! : قبل از مطالعه این شعر طنز در مورد کارمند نمونه اگر خواستید فرهنگ و اصطلاحات طنز کارمندی را مطالعه کلیک اینجا را کلیک کنید. اگر خواستید نحوه کارمند یا مدیر نمونه شدن را ببینید اینجا را کلیک کنید و اگر احیانا خواستید همه مطالب طنز کارمندی و کارگری را یکجا در اختیار بگیرید اینجا را کلکیک کنید.

دیشب به خواب دیدم ،گردیده ام نمونه

دربین کارمندان اندر ادارۀ خود

تشویق می نمودند ،کف می زدند مرتب

در آسمان بختم دیدم ستارۀ خود

آمد مدیرنزدیک ،با چهره ای گشاده

در دست او دو سکّه با یک سوییچ پیکان

من را به پیش خود خواند ،از بهر اخذ آنها

رفتم گرفتم هردو با دستهای لرزان

با حسرتی فراوان ،در من نظاره می شد

ازسوی هم قطاران حتی مدیر بنده

من غرق شادی و شور، اشک از دو دیده جاری

از اینکه گشته بودم در این میان برنده

از شدّت مسّرت، از خواب خوش پریدم

دیدم که ظهر نزدیک من توی رختخوابم

با سرعتی فراوان ،سوی اداره رفتم

در طول راه بودم دائم به فکر خوابم

وارد شدم اداره ،دیدم به روی میزم

بنهاده آبدارچی یک نامۀ از مدیرم

توبیخ نامه ای بود ،امضای او به زیرش

خواندم چو نامه برخاست صد آه از ضمیرم

تاخیرها و غیبت ،شد موجب نکوهش

رویای دیشب من گردید نقش بر آب

گفتم دوباره «جاوید» ، وارونه گشت خوابت

مانند دفعۀ پیش خیری ندیدی از خواب

گفتگوی کفن با مُرده(طنز)

گفتگوی کفن با مُرده(طنز)


آهای حاجی پاشو چه وقت خوابه
پاشو دیگه وقت حساب کتابه
هو، نگو این کیه که آزار داره
پاشو ببین کفن با هات کار داره!
چه هیکلی زدی به هم، آفرین
چش نخوری، قد و برم آفرین
بی‏خودی زور نزن دیگه تو مُردی
چن ساعتی می‏شه که جون سپردی
حالا دیگه وقت حساب کتابه
داد نزنی مُرده ی زیری خوابه
مُرده‏ی زیری آدمی خلافه
تیزی باهاش دَفنه تو غلافه
قاط بزنه تیزی رو وَر می‏داره
می‏زنه و بابا تو در میاره
یادت میاد چه روزگاری داشتی
چه اسکناسا که روهم می‏ذاشتی؟
هی اسکناس می‏ذاشتی رو اسکناس
اونم با پول رشوه و اختلاس
می‏گفتی یک وعده غذا کافیه
صرف غذا باعث علافیه!

ادامه نوشته

عبید زاکانی

مردی با نردبان به باغی میرفت تا میوه بدزدد
صاحب باغ برسید و گفت:
در باغ من چکار داری
گفت:نردبان می فروشم
گفت نردبان در باغ من میفروشی؟
گفت نردبان از آن من است،هر کجا که بخواهم میفروشم

عبید زاکانی

 

خطیبی را گفتند:
مسلمانی چیست؟
گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار

عبید زاکانی

 

دزدی در خانه فقیری می جست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم

عبید زاکانی

 

بهلول و فروش بهشت

بهلول و فروش بهشت

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

از لابلای تصاویر تلگزام

http://opload.ir/im/12m95/2f101eb2b1183.jpg

کرمونی


اَ يه کرمونی پرسيدن خودِ کُدو عبادت بيشتر حال میکنی؟


- گفت: نماز مِيّت ...!!


پرسيدن وَرچی نماز مِیّت؟


- گفت:

 وضو که نِمیخا ،


رکوع و سجده هم که نِداره ،


صِفشم که همطو هرکی هرکیه!


کفشاتم نِمیبا در بیاری گم نمیشه ،


آخرشم نهار میدن ،


اَ ایی بِتَر دِگه چی میخای؟


@kermooniha

شب یلدا کـــه رفتم ســــوی خـانه

 
شب یلدا کـــه رفتم ســــوی خـانه              گرفتـــــــم پرتقـــــــــــــال و هندوانه

خیـــــار و سیب و شیرینی و آجیل              دوتـــــا جعبه انــــــــــــــار دانه دانه

گـــــــز و خربوزه و پشمک که دارم               ز هــــــــر یک خاطراتی جــــــاودانه

شب یلدا بــــــــوَد یا شـــــــام یغما              و یــــــــــــــا هنگــــــــام اجرای ترانه

به گوشم می رسد از دور و نزدیک             نوای دلکـــــــــش چنگ و چغــــــانه

پس از صرف طعام و چــــای و میوه             تقاضــــــــا کردم از عمّـــــــه سمانه

که از عهــــــد کهـــــــــن با ما بگوید            هم از رسم و رســــــــــوم آن زمانه

 
چه خوش میگفت و ما خوش میشنیدیم        پس از ایشان مرا گـــــــل کرد چانه

نمی دانم چـــــــرا یک دفعـــــه نامِ-            “جنیفر لوپز” آمــــــــــــــــد در میانه

عیالم گفت:خواهــــــــــان منی تو              و یا خواهــــــــان آن مست چمانه؟

به او با شور و شوق و خنده گفتم             عزیزم با اجــــــــازه، هــــــــــر دُوانه!!

نمی دانی چه بلوایی به پـــــا شد            از آن گفتــــــــــــــــار پاک و صادقانه

به خود گفتم که”بانی” این تو بودی           که دست همســـــــرت دادی بهانه

خلاصه آنچنــــــــــــــان آشوب گردید           کـــــــــه از ترسم برون رفتم ز خانه

ز پشت در زدم فریـــــــــــاد و گفتم:            “مدونا” هم کنارش، هر سه وانه!!

و آن شب در به روی مــن نشد باز             شدم چـــــــــون مرغ دور از آشیانه

شب جمعــــــــــــه برای او نوشتم              ندامت نامـــــــــــــه، امّـــا محرمانه

نمی دانم پس از آن نامــــــه دیگر              عیالم کینه بــــــــــــا من داره یا نِه

ولی بگذار- بــــــــــــــا صد بار تکرار-            بگویم آخرین حرفــــــــــــــم همانه!!

طنز

 
 داستان_کوتاه
طنز

بازرس برای سرکشی میره آسايشگاه ﺭﻭﺍﻧﯽ:
ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﻪ:
فهیمه… فهیمه … فهیمه …
بارزس ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ: ﺍﯾﻦ یارو ﭼﺸﻪ؟
ﻣﯿﮕﻦ: ﯾﻪ ﺩختری ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ فهیمه ﮐﻪﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻥ؛ ﺍﯾﻨﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ!
بازرس ميره ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ و ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺑﻪﻏﻞ ﻭ ﺯﻧﺠﯿﺮ بستنش، نعره ﻣﯿﺰﻧﻪ:
فهیمه… فهیمه … فهیمه …
بازرس ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ: ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻪ ؟
ﻣﯿﮕﻦ: فهیمه رو ﺩﺍﺩﻥ به این!!

❤️  joorvajoora 💚

❤️  💚     

طنز

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت:
خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت:
چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت:
اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که:
اى بنده ى من! من تو را به خاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم؛ اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم؛ اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:
اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟

صدایی از جانب باری تعالى آمد که: اى بنده ی من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده؟!

❤️ @joorvajoora 💚

داستان_کوتاه

📚 #داستان_کوتاه
طنز

آورده اند که شخصی به مهمانی دوستش در اصفهان رفت. به محض این که مهمان وارد شد، میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.

پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!

پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت، کره نخرم،

پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم:

از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره، شیره ی انگور نخرم؛ پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت:

شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم...
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم...!

❤️ @joorvajoora 💚

طنز

 
طنز
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم اردیبهشت 1393 ساعت 16:59 شماره پست: 176( از پست های حذف شده  )

از بام خانه تا به ثریا از آن تو

 داستان دو برادر است در برای تقسیم میراث پدر با یکدیگر گفت و گو می‌کنند. از وحشی بافقی

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

آن دیگ لب شکستهٔ صابون پزی ز من

آن چمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من

غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

این استر چموش لگد زن ازآن من

آن گربهٔ مصاحب بابا از آن تو

از صحن خانه تا به لب بام از آن من

از بام خانه تا به ثریا از آن تو

و ...
ادامه نوشته

یک خشت هم بزار درش

 

یک خشت هم بزار درش

 

عروسی خودپسند را مادر شوی پختن کوفته می آموخت و می گفت سبزی و گوشت را کوبی ، او گفت : دانم آنرا 

گفت : آب را جوشانی 

گفت : دانم 

گفت : مایه را گلوله کنی 

گفت : دانم 

گفت : یک یک در یک دیک افکنی 

گفت : دانم 

مادر بر آشفته به طنز گفت : و خشتی خام هم بر در دیک نهی 

گفت : دانم 

و راستی گمان برد مگر خشت از بایسته های طبخ این طعام باشد .

کوفته در دیک و خشت خام بر آن نهاد خشت با بخار آب گل شده در دیک فرو ریخت .

شب موقع کشیدن شام چون سر وقت دیک رفت جز گل و آب چیزی ندید در نزد شوی شرمنده شد .

 

 

نقل :  از کتاب کاوشی در امثال و حکم فارسی تالیف برقعی

زاغي که به شاگردي رفتار کبک رفت

 

زاغي که به شاگردي رفتار کبک رفت

 
   

تحفه الاحرار
جامي

زاغي از آنجا که فراغي گزيد  
رخت خود از باغ به راغي کشيد  
زنگ زدود آينه ي باغ را  
خال سيه گشت رخ راغ را  
ديد يکي عرصه به دامان کوه  
عرضه ده مخزن پنهان کوه  
سبزه و لاله چو لب مهوشان  
داده ز فيروزه و لعلش نشان  
نادره کبکي به جمال تمام  
شاهد آن روضه ي فيروزه فام  
فاخته گون جامه به بر کرده تنگ  
دوخته بر سدره سجاف دورنگ  
تيهو و دراج بدو عشقباز  
بر همه از گردن و سر سرفراز 
تيزرو و تيزدو و تيزگام  
خوش روش و خوش پرش و خوش خرام  
هم حرکاتش متناسب به هم  
هم خطواتش متقارب به هم  
زاغ چو ديد آن ره و رفتار را  
و آن روش و جنبش هموار را  
با دلي از دور گرفتار او  
رفت به شاگردي رفتار او  
باز کشيد از روش خويش پاي  
در پي او کرد به تقليد جاي  
بر قدم او قدمي مي کشيد  
وز قلم او رقمي مي کشيد  
در پي اش القصه در آن مرغزار  
رفت براين قاعده روزي سه چار  
عاقبت از خامي خود سوخته  
رهروي کبک نياموخته  
کرد فرامش ره و رفتار خويش  
ماند غرامت زده از کار خويش.

 

ادامه نوشته

زديم ولي نگرفت ( ضرب المثل )

زديم ولي نگرفت
 ضرب المثل

 

 

اين عبارت مثلي هنگامي به كار مي رود كه شخص در انجام كاري كمال سعي و اهتمام را معمول دارد، تمام موانع را از پيش پاي مقصود بردارد، با وجود اين همه تلاش و فعاليت سرانجام با بن بستي مواجه شود كه اجابت مسئول را دشوار كند.
در اين مورد و نظاير آن اگر استعلام نتيجه شود عامل شكست خورده پاسخ مي دهد:
زديم ولي نگرفت.

 

اما ريشه تاريخي اين ضرب المثل:

به طوري كه در كتاب تاریخ نگارستان به نقل ازکتاب کاوشی در امثال و حکم فارسی تالیف برقعی صفحه 300  آمده است شاه عباس دوم كه پادشاهي مهربان و غمخوار رعيت بود روزي هنگام زمستان كه آبها يخ بسته بود حسب المعمول با تني چند از خاصان و وزيرانش به بازار اصفهان رفت و پيري پاره دوز را كه آثار فقير و مسكنت توأم با پيري و كهولت از ناصيه اش هويدا بود مشاهده كرد كه مشته اي در دست لرزان داشته ولي بر اثر شدت سرما و برودت هوا ياراي كوبيدن مشته بر كفش و تكه هاي چرم را نداشته است.

شاه عباس را دل بر وي بسوخت و غفلتاً فكري بخاطرش رسيده پيرمرد را نزديك خواند و گفت:«پيرمرد، مگر 3 را به 9 نزدي كه به اين روز افتادي؟»

 

 

پير روشن ضمير مرتجلاً جواب داد:«چرا، مرشد كامل (مرشد كامل يكي از القاب سلاطين صفوي بود). زديم اما نگرفت زيرا سي نگذاشت.»

شاه عباس را از فراست و حاضر جوابي پير پاره دوز خوش آمد و گفت:«هرگاه مرغي فرستم تواني پر او كندن؟» جواب داد:«به اقبال خداوندي از بيخ پر كنم.» شاه گفت:«بسيار خوب، ولي ارزان مفروش.»

بقیه را در ادامه مطلب مطالعه فرمائید :

 
 
ادامه نوشته

طنز

 خنده بر هر درد بی درمان دواست
خنده آغـاز خـوش هـر مـاجراسـت

خنده را بر چهره چـون مهمان کنی
صـورت خــود را اگـر خـنـدان کـنـی

زنـدگـی بـا خـنـده گـر جـاری شـود
نـور شـادی گـر بـه چـشمانـت رود

مـی رود غــــم از درون سـیـنـه ات
محو خـواهد شد به خنده کینه ات

مشـکلات مـا دگـر حـل مـی شـود
کـار و بـار غـصـه مخـتل می شود

                                                      از :بهترین شعرهایی که خوانده ام

 

 

تور مسافرتی پیرزن ها

 

     تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کردراننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟ پيرزن گفت چون ما دندان نداريم. راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟ پيرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خيلى دوست داريم!.


عتیقه فروش و رعیت

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...

چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست.


مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت: 
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.

منبع :جملات عاشقانه و مطالب زیبا