حکایت باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت شمارهٔ ۴

 

سعدی

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان

 

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

نتیجه تصویری برای هرکه عیب دگرانپیش تو آورد

دریغا که بر خوان الوان عمر

حکایت شمارهٔ ۱

 
سعدی
 

با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس

معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونه‌ای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟

ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی

که از دهانش به در میکنند دندانی

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش بدر رود جانی

گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون حرف بیند اوفتاد حریف

خانه از پای بند ویران است

خواجه در بند نقش ایوان است

پیرمردی ز نزع مینالید

پیر زن صندلش همی‌مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج

روزگاریست که سودازده روی توام

غزل ۳۶۳

 
سعدی
 

روزگاریست که سودازده روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

 

نتیجه تصویری برای روزگاریست که سودازده روی توام

 

سالار عقیلی

 

منبع شعر - حکیمانه

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار

 
سعدی
 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند

بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب

فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف

کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است

به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان

همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین

ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور

نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن

و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او

همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او

جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست

شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند

راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت

یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

دعای خیری بر من کن

حکایت شمارهٔ ۱۱

 
سعدی
 

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

 

******

درباره ی این حکایت :
(عصر حکومت عبدالملک بن مروان بود. او حجاج بن یوسف ثقفى را که خونخوارترین و بى رحمترین عنصر پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره ) کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد.)
در این عصر، روزى زاهد فقیرى که دعایش به اجابت مى رسید، وارد بغداد گردید. (بغداد در آن عصر، روستایى بیش نبود). حجاج او را طلبید و به او گفت : براى من دعاى خیر کن
زاهد فقیر گفت: خدایا! جان حجاج را بگیر.
حجاج : تو را به خدا چه دعایى است که براى من نمودى ؟
زاهد فقیر: این دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خیر است .

از در درآمدی و من از خود به درشدم

عکس و تصویر از در درآمدی و من از خود به درشدم گفتی کز این جهان به جهان ...

از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم


#سعدی

http://wisgoon.com/pin/21703190/

حکایت جالب و خواندنی مردم آزار

حکایت جالب و خواندنی مردم آزار

حکایت جالب و خواندنی مردم آزار

حکایت جالب و خواندنی مردم آزار 

حکایت های قدیمی و کهن می توانند برای ما درس های اخلاق و زندگی را با زبانی بسیار شیوا و روان بیان کنند. امروز نیز حکایت پندآموز مردم آزار را با هم میخوانیم. مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود.

 

سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد.

 

درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.

 

گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی.

 

گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.

 

گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌ کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

 

منبع:گلستان سعدی

 

 

 


 

‫ﻧﺎﺳﺰاﯾﻰ را ﮐﻪ ﺑﯿﻨﻰ ﺑﺨﺖ ﯾﺎر

 


 

‫ﻋﺎﻗﻼن ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﺮدﻧﺪ اﺧﺘﯿﺎر

 


 

‫ﭼﻮن ﻧﺪارى ﻧﺎﺧﻦ درﻧﺪه ﺗﯿﺰ

 


 

‫ﺑﺎ ددان آن ﺑﻪ ، ﮐﻪ ﮐﻢ ﮔﯿﺮى ﺳﺘﯿﺰ

 


 

‫ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﻮﻻد ﺑﺎزو، ﭘﻨﺠﻪ ﮐﺮد

 


 

‫ﺳﺎﻋﺪ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﺧﻮد را رﻧﺠﻪ ﮐﺮد

 


 

‫ﺑﺎش ﺗﺎ دﺳﺘﺶ ﺑﺒﻨﺪد روزﮔﺎر

 


 


‫ﭘﺲ ﺑﻪ ﮐﺎم دوﺳﺘﺎن ﻣﻐﺰش ﺑﺮآر