مشتی خاک

 

شعر: سودابه شفا ( شاعر معاصر جمهوری آذربایجان )

ترجمه: قادر دلاورنژاد ( یاشار یاغیش )

                                                 " قسمتی از یک شعر بلند"

عطر دوباره­ ات در مشامم پیچید

دور از تو، مگر من چه می­ توانم باشم؟

توانایی من به مشتی خاک توست

و بضاعت دل و روحم، چشمه­ های خنکت

 

چنارهای کهنسالت، قامت شکست­ ناپذیر منند

و تمام هستی تو، گنجینه شعرم

آیا خوشبختی چون من سراغ داری؟

من، شاعری از سرزمینی چون تو.

کوه­ های بلندت وقار نامیرای منند

باغ­ های شکوفایت زیبایی دخترانند

و انگورهای گوناگونت،سخنان شیرینم.

 

ستارگانت چونان گردنبندی بر سینه دریا می­ درخشند

عشقت بال و پری است برای دل­ ها

انسان­ ها نامی چون ( وطن ) برایت برگزیده­ اند

از هرچه مقدس­ تر، عزیزتر، شیرین­ تر

حتی از مادر عزیزتر

حتی از فرزند شیرین­ تر

تنها نام توست که سربلندم می­ کند

تو آب و نان منی

توانایی من به مشتی خاک توست

و با عشق توست

قدرت دریا و توفان که در من است.

                                       

زندگی

 

شعر: چنگیز علی اوغلو ( شاعر معاصر جمهوری آذربایجان )

ترجمه: قادر دلاورنژاد ( یاشار یاغیش )

زندگی
درخت سیبی است

که در باران های پاییزی
شاخه هایش به پر و بالم می پیچند.
به هنگامه باران
ـ در هوای آفتابی ـ
توان نگریستنش را ندارم

که سیب های سرخش
یک رویشان می خندد و روی دیگرشان گریه می کند.

مرگ را دیدم شبیه خنده هایت ساده بود

مرگ را دیدم شبیه خنده هایت ساده بود

جوجه گنجشکی که روی بوته ها افتاده بود

بوسه بر لبهای سردت می نهادم دم به دم

طعم گل های بهشتی بر لبانت داده بود

چند گاهی می شود عطر نمازم گم شده است

ای که لبهایت مرا مهر و تنت سجاده بود

سروهای حافظ و سعدی روایت می کنند

دختر بالا بلندم دلبری آزاده بود

خانه خالی بود دیشب از نفس هایت، نفس!

کاش امشب را برایم مرگ فرصت داده بود

هی تقلا می نمودم بلکه برگردی گلم

روبرویم جاده بود و

جاده بود و

جاده

بود

...

تهران - دهم مرداد ۱۳۸۸

قادر دلاورنژاد

منبع

انسان و مرگ


شعر: نبی خزری ( شاعر معاصر جمهوری آذربایجان )

ترجمه: قادر دلاورنژاد ( یاشار یاغیش )

انسان آفتاب هم باشد
شبیه شهابی خواهد چکید

و بدون خداحافظی با دوستانش
به ناورد مرگ خواهد رفت

انسان و مرگ
نگاهی و نیشخندی!
و تردیدی که از نگاهشان بر دل می نشیند...

ـ آی مرگ!
دفن شدن هراسی ندارد

حقیقت است

آمده ایم و می رویم
زنده مرده بودن هراسناک است
فکر می کنی
هر جانی را که می گیری قد می کشی
با توفان می وزی و با بوران همراه می شوی
تو هم خواهی مرد با همه بی مرگی ات

نه! هرگز
مرگ هم می میرد؟!
( لرزید

    غمگنانه به فکر فرو رفت
         
و شمشیرش را غلاف کرد)

http://delavarnejad.com/

 

یک آینه تو باشی اگر انعکاسمان

قادر دلاورنژاد
 
  
یک آینه تو باشی اگر انعکاسمان ـ
تقدیم به ساحت ولی عصر ( عج )


ای ناگهان ظهور کبوتر در آسمان


ای آشنای گمشده ناشناسمان


ای دامنت همیشه پر از ابرهای خیس


پژمرد بی حضور تو گل­ های یاسمان


هفت­ آسمان ستاره فرو می­چکند سر


یک آینه تو باشی اگر انعکاسمان


در امتداد پاک کدامین سپیده ­ای ؟


ما مانده­ ایم و نیمه شب التماسمان


می­ ترسم اینکه سخت فراموشتان کنند


قوم همیشه شب­ زده ناسپاسمان


فردا بیا و حسرت ما را بهانه کن


پایان بده به غربت مرگ و هراسمان

یک اتفاق مثل تو

قادر دلاورنژاد
 
 



یک اتفاق مثل تو

delavarnejad.com

یک اتفاق مثل تو، یک عشق ناگهان

چندی است ریشه ـ ریشه مرا می دهد تکان

دارم به تیرگی خودم پشت می کنم

پیوند می خورم به زلالی آسمان

در سینه ات که باغ امان پرنده هاست

بگذار آشیانه کنم با پرندگان

با این عطش بخوان تو به مهمانی ات مرا

آه ... ای تو ای زلال ترین برکه جهان

یک اتفاق مثل تو در من وزیده است

دارم جوانه می زنم اسفند مهربان

خون تو صبح روشن آبادی است...

 

قادر دلاورنژاد
 
خون تو صبح روشن آبادی است... ( تقدیم به شهید مصطفی احمدی روشن )


این خون سرخ نیست که می ریزند، این آتش است آتش طغیانگر


هر قطره شور و شوق صد اقیانوس، هر ذره آفتاب جهان گستر


این خون سرخ نیست، نه ... این راز است،باغی پر از شکوفه اعجاز است


باغی که شاخه های شکوفایش، آمیخته به عطر گلی پرپر


خون تو خود حماسه بیداری است، خون تو از گلوی زمان جاری است


از کربلا و از فدک و کوفه، از سینه پر از غم پیغمبر( ص)


از پهلوی شکسته مادرمان از فرق ضرب خورده مولامان

 


از آن سر نشسته به سرنیزه، از آن گلوی ناز علی اصغر ( ع)


روزی که " مصطفی " پدرت نامید... یعنی تو برگزیده "او" گشتی

 


یعنی خوشا به حال شهادت تو... یعنی که انتخابی از این برتر؟


خفاش های کور نمی فهمند، خون تو نور، خون تو آزادی است

 


خون تو صبح روشن آبادی است، صبحی چنان مرام تو... روشن تر!

خون تو صبح روشن آبادی است...

 

 

                                                                                                                                                                                

 

این خون سرخ نیست که می ریزند، این آتش است آتش طغیانگر

هر قطره شور و شوق صد اقیانوس، هر ذره آفتاب جهان گستر

 

خون تو خود حماسه بیداری است، خون تو از گلوی زمان جاری است

از کربلا و از فدک و کوفه، از سینه پر از غم پیغمبر( ص )

 

این خون سرخ نیست، نه ... این راز است،باغی پر از شکوفه اعجاز است

باغی که شاخه های شکوفایش، آمیخته به عطر گلی پرپر

 

از پهلوی شکسته مادر بود ، از فرق ضرب خورده مولامان

از آن سر نشسته به سرنیزه، از آن گلوی ناز علی اصغر ( ع )

 

نام تو  " مصطفی "شده از آغاز ... آری تو برگزیده ی "او" بودی

باری خوشا به حال شهادت باد... کی بوده انتخابی از این بهتر؟

 

خفاش های کور نمی فهمند، خون تو نور، خون تو آزادی است

خون تو صبح روشن آبادی است، صبحی چنان مرام تو... روشن تر !

 

 قادر دلاورنژاد ـ تهران 28 دی ماه 1390

 
          
     

    
قادر دلاورنژاد    

 

خون تو افق ـ افق پراکنده شده است

یک رباعی ، نذر باب الحوایج کوچک، حضرت علی اصغر ( ع )

 

خون تو افق ـ افق پراکنده شده است

از نام تو آسمان، سرافکنده شده است

تیری که گلوی کوچکت را بوسید

تا روز قیامت از تو شرمنده شده است

قادر دلاورنژاد ـ اربیعین حسینی 1390

 

ولادت امام جواد (ع)

یک آینه تو باشی اگر انعکاسمان

یک آینه تو باشی اگر انعکاسمان ـ

تقدیم به ساحت ولی عصر ( عج ) 

ای ناگهان ظهور کبوتر در آسمان

ای آشنای گمشده ناشناسمان

ای دامنت همیشه پر از ابرهای خیس

پژمرد بی حضور تو گل­ های یاسمان

هفت­ آسمان ستاره فرو می­چکند سر

یک آینه تو باشی اگر انعکاسمان

در امتداد پاک کدامین سپیده ­ای ؟

ما مانده­ ایم و نیمه شب التماسمان

می­ ترسم اینکه سخت فراموشتان کنند

قوم همیشه شب­ زده ناسپاسمان

فردا بیا و حسرت ما را بهانه کن

پایان بده به غربت مرگ و هراسمان

 

    

قادر دلاورنژاد