شعر سیمین بهبهانی برای آزادی خرمشهر
شعر سیمین بهبهانی برای آزادی خرمشهر

شهرستان ادب: امروز، سوم خرداد، سالروز آزادسازی خرمشهر است. روز پرافتخار و شکوهمندی در تاریخ ایران، که همه را به شگفتی و شادمانی آورد. روزی که سربازان جوان و بی نام و نشانِ خمینی همۀ دشمنان ایران را مأیوس و همه دوستانِ ایران را امیدوار کردند.
زندهیاد سیمین بهبهانی از شاعران توانای سرزمینمان نیز از جمله هنرمندانی بود که آن زمان برای تحسین و ثبت این روز پر افتخار، شعری سروده بود. بهبهانی بر پیشانی شعر خود نوشته بود:
«به مدافعان دلیر خونین شهر و به همه شهرهای خونین وطنم»
بنویس! بنویس! بنویس: اسطورۀ پایداری
تاریخ! ای فصل روشن! زین روزگارانِ تاری
بنویس: ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود
فرزند و زن، خانمان بود، از بیش و کم هر چه داری
بنویس: پرتاب سنگی، حتی ز طفلی به بازی
بنویس: زخم کلنگی، حتی ز پیری به یاری
بنویس: قنداق نوزاد، بر ریسمان تاب میخورد
با روز، با هفته، با ماه، بر بام بیانتظاری
بنویس: کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخۀ عاج
با دستبند طلایی، با ناخنانش، نگاری
بنویس: کآنجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود
این چشمهایش پر از خاک، آن شیشههایش غباری
بنویس: کآنجا کبوتر، پرواز را خوش نمیداشت
از بس که در اوج میتاخت رویینه باز شکاری
بنویس: کآن گربه در چشم، اندوه و وحشت به هم داشت
بیزار از جفتجویی، بی بهره از پختهخواری
نستوه! نستوه مردا! این شیر دل، این تکاور
بشکوه! بشکوه مرگا! این از وطن پاسداری
بنویس از آنان که گفتند: «یا مرگ یا سرفرازی»
مردانه تا مرگ رفتند، بنویس! بنویس! آری
خداحافظ ای جوانی من
خداحافظ ای جوانی من شادمانی من یار نیمه راهم
خداحافظ ای که سایه صفت همچنان ز پی ات میدود نگاهم
خداحافظ ای جوانی من شادمانی من یار نیمه راهم
خداحافظ ای که سایه صفت همچنان ز پی ات میدود نگاهم
ز دل دیگر سرخوشی مجوی زان که هستی ام با تو میرود
تهی از .. این سبو شور و مستی ام با تو میرود
ببین چه کردی ز دوره گردی
به تار گیسوی من زدی
فغان ز دردم بگو چه کردم
چه پنجه بر روی من زدی
ز دیده من گرچه میگذری
به چشم دلم همچنان عزیزی
ببین ز پی ات
نگاه مرا
کنون که روی
برای خدا
آهسته تر
ز دیده من گرچه میگذری
به چشم دلم همچنان عزیزی
ببین ز پی ات
نگاه مرا
کنون که روی
برای خدا
آهسته تر
ز حسرت و سوز و ساز من
نشانه دارد ترانه جان گداز من
ز دستم ای دلنواز من
چو میروی آری
بخاطر یاری
آهسته تر
چو میروی آری
بخاطر یاری
آهسته تر
هوای گریه همایون شجریان
متن آهنگ هوای گریه همایون شجریان
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها، رها من
ز من هر آنکه او دور
چـو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا ، جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گـلویی
به یاد آشنا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتم
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
ستاره ها نهفتم
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها، رها من
ز من هر آنکه او دور
چـو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا ، جدا من
شاعر : سیمین بهبهانی
خواننده : همایون شجریان
نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
خواننده: همایون شجریان
آهنگساز: محمدجواد ضرابیان
شاعر: سیمین بهبهانی
نبسته ام به کس دل،
نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج
رهـــا رهـــا، رهـــا من
ز مــــن هر آنکــه او دور،
چـو دل به سینه نزدیک
به مـــن هر آنکـه نزدیک،
ازو جــــــدا، جــــدا من
نه چشــــم دل به ســـــویی،
نه باده در سبویی
که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی،
به یاد آشنــــــا من
ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم
در آسمـــــان ابــــری
دلــــــم گرفته ای دوست،
هـــــوای گریــه با من
نبسته ام به کس دل،
نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج
رهـــا رهــــا، رهـــا من
دانلود هوای گریه با صدای همایون شجریان
چرا رفتی، چرا؟ ـ من بیقرارم
چرا رفتی، چرا؟ ـ من بیقرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
نگفتم با لبان بستهی خویش
به تو راز درون خستهی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بیتابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانهی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینهی او
حریری اوفتد بر سینهی او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایقهای خودروست
بیا با هم شبی آنجا سر آریم
دمار از جان دوریها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانهتر کن
مرا از هر دو عالم بیخبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا... اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی میچشانند
خمارآلوده عمری مینشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بیمهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
دلش خوش است که این شهر، شهر قرآنیست
دلش خوش است که این شهر، شهر قرآنیست
و دین مردم این منطقه، مسلمانیست
توریست خیز ترین جای زمین، خاک ایران است
که میزبان پناهندگان افغانیست
نمازخانه فراوان، نماز خوان اندک
تعجب من از این داغهای پیشانی است
سرایدار اداره لیسانس تاریخ است
رئیس، دیپلمه از رشته های غیر انسانیست
برای اینکه به یک پست خوبتر برسی
ملاک ، حفظ دو تا سوره با روانخوانیست
و طرحهای زمین خورده علتش این است
که کار اکثر مسئول ها سخنرانیست
دوباره حاج فلانی به مکه خواهد رفت
علاج پول اضافیش ، مکه درمانیست
همیشه مثل گداها لباس می پوشد
برای اینکه بگوید که وضع بحرانیست
اگرچه خانه اش از بافتهای فرسودست
ولی برای حسینیه ساختن، بانیست
برای سنگ به شیطان زدن به مکه نرو
بزن به آینه با سنگ، سنگ مجانیست....
(سیمین بهبهانی)
"ﺁﺩﻣﻬﺎ "ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ...
.سیمین بهبهانی
"ﺁﺩﻣﻬﺎ "ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ...
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ،
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺗﺠﺮﺑه ای ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ....
ﮔﺎﻫﻲ "ﺗﻠﺦ"
ﮔﺎﻫﻲ "ﺷﻴﺮﻳﻦ"
ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ"ﻟﺒﺨﻨﺪ" ﻣﻲ ﺯﻧﻲ
ﮔﺎﻫﻲ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ "لبانت" ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺭﺩ
.ﺍﻣﺎ ﺗﻮ...
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ
ﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ و ﺍﻳﻦ ﺁﻣﺪﻥ باید ﺭﺥ ﺑﺪﻫﺪ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﻲ....
"ﺁﻣﺪﻥ" ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ
ﺍﻳﻦ "ﻣﺎﻧﺪﻥ" ﺍﺳﺖ
ﻛﻪ "ﻫﻨﺮ" ﻣﻲ ﺧﻮ اهد