داستانى عجيب از برزخ مردگان‏

صفحه اصلی حکایات عبرت آموز   

 

داستانى عجيب از برزخ مردگان‏

داستانى عجيب از برزخ مردگان‏

چند سال قبل در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد.

فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.

 

روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند.

 

روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند.

 

روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت.

 

پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت:

 

براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!

 

پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!

مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟

 

گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود.

پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!

 

خاطره مؤلّف درباره برزخ مردگان

اين فقير الى اللَّه و تهيدست بى نوا، در سال 1345 شمسى، شب چهارشنبه اى از مسجد جمكران قم همراه با يكى از دوستانم كه در محبّت اهل بيت عليهم السلام آتشى شعله ور در قلب داشت نزديك ساعت دوازده شب وارد شهر قم شدم، شهر همچون وادى خاموشان بود، رفت و آمد در آن جريان نداشت، همراه دوستم منتظر تاكسى شديم تا به خانه ام نزديك مدرسه آيت اللَّه العظمى حجّت بروم.

 

از اتّفاق يك تاكسى رسيد، چهره راننده با اكثر رانندگان فرق مى كرد، نور عبادت از آن قيافه ساطع بود. هر دو سوار شديم، پرسيد: مقصد كجاست؟ دوستم گفت:

قبرستان. او هم ما را به وادى السّلام قم برد و گفت: من با شبگردان وادى دوستم، صبر كنيد در بزنم تا با هم وارد قبرستان شويم. در زد، شبگرد قبرستان درب را باز كرد، با تاكسى وارد قبرستان شديم و هر يك به سر قبرى خالى رفته و به تفكّر و انديشه در اوضاع خود پس از ورود به قبر پرداختيم.

 

در اين بين، عبا به دوشى در تاريكى قبرستان از كنار ما سه نفر عبور كرد. راننده تاكسى او را شناخت، وى را صدا كرد و گفت: تو مردى الهى هستى و از ابتداى ساخته شدن اين قبرستان اين جا بودى، هم ناظر امورى، هم شبگرد بعضى از شب ها و هم براى بعضى از اموات از طرف بازماندگانشان جهت فاتحه و قرآن در استخدامى، اسرارى از اين قبرستان و اموات آن اگر نزد تو هست جهت عبرت گيرى و پند آموزى براى ما بيان كن!

پاسخ داد: از اين قبرستان مسائلى بسيار مهم دارم كه يك بخش آن را براى شما حكايت مى كنم:

 

روزى از شهر همدان ميّتى به اين قبرستان آوردند. از افراد دنبال جنازه، فهميده مى شد كه متوفّى مردى مؤمن و با اخلاص و شخص متديّن و مطيع حضرت ربّ- جلّ و علا- بوده. چون وى را دفن كردند فرزندانش مرا صدا زدند و به من گفتند:

 

حاضرى در هر بعد از ظهر پنجشنبه به عنوان شب جمعه چند سوره قرآن براى پدر ما بخوانى و اين برنامه را تا زمانى معيّن ادامه دهى؟ و ما هم حق الزحمه تو را هر ماه كه مى آييم تقديم مى كنيم. پاسخم مثبت بود. چند ماه مطابق خواسته فرزندانش به وقت شب جمعه كنار قبر مى آمدم و براى متوفّى سوره هاى تعيين شده را مى خواندم. يك روز پنجشنبه در منزل كارگر داشتم نرسيدم به قبرستان بروم، فرداى آن روز كه جمعه بود سر قبر ميّت رفته و وظيفه خود را انجام دادم، ولى هفته بعد فرزندان آن مرد به قم آمدند و به من گفتند: شب جمعه پدر خود را در عالم رؤيا ديدم، از شما به خاطر خالى گذاشتن سفره اش از مائده الهى گلايه داشت، من داستان آن روز را بيان كرده و از آنان عذرخواهى كردم!


منبع : پایگاه عرفان

حکایت ( از تولستوی)

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت
که ناآگاهانه به زنی تنه زد ..
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد ..
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم ..
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟!
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!
ازکتاب پر فروش و پر طرفدار"لطفا گوسفند نباشيد "

 

در ماجراي ملي شدن صنعت نفت


مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در
ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ،

دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت .

در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده
هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي
نكرد و روي همان صندلي نشست ..
جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرداصلاً نگاهش هم نمي کرد .
جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :
شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است ؟
نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..
اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا
دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟
او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما بيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ...
سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان
سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.
با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت
تاثير مستقيم اين رفتار بزرگ مرد تاریخ ایران قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد

نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را ، اخلاق خوب...

[♥]

نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را ، اخلاق خوب...

منبع
 
نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را ،
اخلاق خوب تکمیل می‌کند ...!
اما کمبود یا نبود اخلاق را؛
هیچ چهره ی زیبایی نمی تواند تکمیل کند ...!
پایه و بنای شخصیت انسان ها ،
بر کردارشان می‌باشد ...!
و زیباترین شخصیت ها ،
متعلق به خوش اخلاق ترین انسان هاست ...!

#نلسون_ماندلا
✯ Summer Meadow
تصویرhttps://www.pinterest.cl/pin/214624738463969711/

بدا به حال آدمي كه بخواهد جامعه اي را پيش از آن كه موعد بيدار

:)

 

وقتی ارنست چگوارا را

در پناهگاهش باکمک چوپان خبرچین دستگیر کردند...یکی از چوپان پرسید:چرا خبرچینی کردی درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!!؟

چوپان جواب داد که او باجنگهایش گوسفندان مرا می‌ترساند!

بعداز مقاومت محمدکریم درمقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:

سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزارسکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...

محمدکریم گفت:من الآن این پول را ندارم اما صدهزارسکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم...

محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت ازادی او نبود و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون برگشت.!!

ناپلئون به او گفت:
چاره ایی جز اعدام تو ندارم، نه بخاطر کشتن سربازهایم، بلکه بدلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند.

محمد رشید می‌گوید:
آدم دانا که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت میکند مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینافراهم سازد!!

اين همان حكايت سقراط است كه ويل دورانت در پايان داستانش وقتي او را جام شوكران مي دهند و مي كشند، مي گويد:

« بدا به حال آدمي كه بخواهد جامعه اي را پيش از آن كه موعد بيدار شدنش فرا رسيده باشد، بيداركند!!!

chocolate cosmos

 

منبع https://www.pinterest.cl/pin/214624738463969711/

او بزرگترین نخلستان خصوصی جهان را که

 White poppies

کانال رسمی مهدی کلهر]


آقای ناصری فرد میلیاردر ایرانی است . او بزرگترین نخلستان خصوصی جهان را که در آن بیش از 200000 نخل وجود دارد وقف خیریه نموده است و از خرماهای این نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود.

او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است بازگو می کند .:

من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم به حدی که هنگامی از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند خانواده ام به رغم گریه های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از از اردو در کلاس به یک سئوال درست جواب دادم  و معلم من که برازجانی بود به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند.

غم وغصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد صدقه بود یا جایزه.

به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم نیتش هرچه بود من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود.تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند.

بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم استاد عزیز تو دین بزرگی به گردن من داری.

او گفت : اصلا به گردن کسی دینی ندارم. من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید  و گفت لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی.

من گفتم آری و با اصرار زیاد او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلا هایم حرکت کردم.هنگامی که به ویلا رسیدم به استادم گفتم : استاد این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری.

استاد خیلی شگفت زده شد و گفت اما این خیلی زیاد است.

من گفتم به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست.

من هنوز هم لذت آن شادی را در درون خود احساس می کنم.

اندر حکایت جاسوسی!...

 

اندر حکایت جاسوسی!...

منبع
اندر حکایت جاسوسی!

یک خاطره واقعی از دانشجوی ایرانی تحصیل کرده در یوگسلاوی در دهه 70 میلادی

در یوگسلاوی رسم بود که دانشجویان خارجی پس از فراغت از تحصیل به دیدار رهبر یوگسلاوی برده می شدند و ایشان برایشان سخنرانی می کرد.
مطابق همین رسم ما را هم بدیدار تیتو بردند و ایشان ضمن سخنرانی خاطره ای از دوران انقلاب در یوگسلاوی و پیروزی آن تعریف نمود

تیتو گفت : چندسال پس از پیروزی انقلاب و استقرار دولت از کا گ ب اطلاع دادند که در کابینه شما یک جاسوس سیا وجود دارد .وی را شناسایی و دستگیر کنید.

تیتو می گوید : تمام تلفن ها و مکاتبات و رفتار افراد کابینه را تحت کنترل قرار دادیم و پس از مدتی مایوس شدیم هیچ نشانی از جاسوس پیدا نکردیم.

پس از مدتی جستجو ، نا امیدانه و عاجزانه درخواست شناسایی و معرفی جاسوس در کابینه را از روسیه نمودیم

از "ک گ ب" به وی اطلاع می دهند "معاون اول تو در کابینه جاسوس سیا است."
تیتو از این خبر متحیر می شود و پس از اتمام یکی از جلسات کابینه از وی می خواهد بماند.

تیتو می گوید :در یک جلسه دو نفری اسلحه را روی شقیقه معاون اول گذاشتم و از وی سوال کردم آیا تو جاسوس سیا هستی؟
او که متوجه شد قضیه لو رفته است به جاسوسی خود اعتراف نمود .تیتو از او سوال می کند از چه وقت با سیا همکاری می کنی؟
پاسخ : از زمان دانشجویی قبل ازپیروزی انقلاب در زمان جنگهای چریکی !
س : در این مدت با تمام کنترل های امنیتی ، هیچ ارتباطی با سیا، از تو کشف نشد ؟
ج : الان هیچ ارتباطی با سیا ندارم.
س: چگونه عضوی هستید که ارتباط ندارید ؟
ج: سیا مسئولیتی به من واگذار کرده که وظیفه ام را انجام می دهم
س: مسئولیت تو چیست ؟
ج: به من ماموریت داده شده تا "در سپردن پست ها به افراد غیر تخصصی عمل کنم " و تا کنون هم این گونه عمل کرده ام!

تیتو می گوید : نگاهی کردم به افراد کابینه و مدیران ارشد دیدم همین طور است!! هیچ کس سر جای خودش نیست !
مثلا طرف دکترای کشاورزی دارد ولی وزیر نیرو است و یا دیگری برق خوانده اما وزیر مسکن است!

معاون تیتو می گوید : تحلیل سیا این بود که با این روش ، انقلاب بدون کودتا و حمله خارجی از درون متلاشی می شود
 
نتیجه تصویری برای علامت سوال

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید

کیسه کنفی گونی پرو سربسته

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود

و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود...

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند...!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!!

آنچه_داریم_ولی_نمی‌دانیم_یا_نمی‌بینیم

✅ @Mosbatandiishan 💯

#آنچه_داریم_ولی_نمی‌دانیم_یا_نمی‌بینیم

💎مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
"خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار "
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.

"خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم ، نمی بینیم چون "به بودن با آنها عادت کرده ایم" ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ...

Image result for ‫یک شاخه گل‬‎

نامه ای بدون نقطه در زمان قاجار!

شکوفه بسیار زیبا از طبیعت زیبای ملکان

 

نامه ای بدون نقطه در زمان قاجار!

 

 

نامه ای بدون نقطه در زمان قاجار!

 

یکی از شاهکارهای ادبی زبان پارسى...

 

نوشته ای که می خوانيد نامه ای است که "مرحوم ميرزا محمد الويری" به "مرحوم احمدخان امير حسيني سيف الممالک" فرمانده فوج قاهر خلج نوشته که شروع تا پايان نامه از حروف بي نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهکارهاي ادب زبان پارسي به شمار مي آيد.  انگيزه نامه و موضوع آن کمي در آمد و کثرت عائله و تنگي معيشت بوده است. اين نامه در زمان ناصرالدين شاه بوده.

 

متن نامه:

سر سلسله امرا را کردگار احد، امر و عمر سرمد دهاد. دعا گو محمد ساوه اي در کلک و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر. ملک الملوک کلامم و معلم مسائل حلال و حرام. در کل ممالک محروسه اسم و رسم دارم.

در هر علم معلم و در هر اصل موسسم .

در کلک عماد دومم در عالم، در علم و حکم مسلم کل امم سر سلسله اهل کمالم اما کو طالع کامکار و کو مرد کرم؟ دلمرده آلام دهرم.

کوه کوه دردها در دل دارم.

مدام در دام وام، و علي الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس که مداح که گردم و کرا واسطه کار آرم که مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد.

مکرر داد کمال دادم و در هر مورد مدح معرکه ها کردم.

همه گوهر همه در، همه لاله همه گل، همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مکالمه و کررا سامعه و کور را مطالعه آمد. همه را طلا سوده در محک ادراک آورده احساس مس کردم و لامساس گو آمدم.

اما علامه دهرم، ملولم و محسود و عوام کالحمار محمود و مسرور … لا اله الا الله وحده وحده دلا در گله مسدود دار در همه حال که کارهاي همه عکس مدعا آمد علاوه همه دردها و سرآمد کل معرکه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد.

 

عالم و عام لام و کرام، صالح و طالح، صادر و وارد، کودک و سالدار، گدا و مالدار، همه در اصلاح اهل و اولاد و هر کس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده، حلوا و کاک، سرکه و ساک، کره و عسل، سمک و حمل، گرمک و کاهو، دلمه و کوکو، امرود و آلو، الي کلم کدو، همه در راه، مکر دعاگو که در کل محرومم و در حکم کاالمعدوم.

اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم.

مگر کرم سر کار اعلي که سرالولد و سرالوالد در او طلوع کرده و دادرس آمده، درد ها دوا، وامها ادا و کامها روا گردد...

 

تصویر مرتبط

 از کانال

❤️ @joorvajooraMag 💚

داستان

 
ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ .
ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ .
ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ .
ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﺣﻤﻘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ .
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ
ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ.

«ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﮐﻨﺎﺭ دست ماست، اما آن ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ».

🗞 @tarikhe_talkh

داستان اصلی و کرم : از صفحه 11 تا 15

درباره لیلی و مجنون آذربایجان

داستان اصلی و کرم : از صفحه 11 تا 15

 

 

                     داستان اصلی و کرم : از صفحه 11 تا 15

 

صفحه : ۱۱


پاییز اولار، باغلار تؤکر خزه لی، درد آنلاماز بو یئرلرین گؤزه لی، خان اصلیم یادیما دوشدو، آغلارام.

دردلی کرم دئیر، بو دردیم بیتمز، یاریمین سؤوداسی سریمدن گئتمز، یوز مین اؤیود وئرسز، بیری کار ائتمز، خان اصلیم یادیما دوشدو، آغلارام.

سؤز تامام اولدو، ضیاد خان دئدی: - اوغلوم، بو گون صبر ائله، صاباح کئشیشین قویدوغو ایغرار تامامدی، ییغیشیب، بیرلیکده گئدریک سنین بوتاوو گتیرمه یه.

ائرته سی گون ضیاد خان بؤیوک جاه-جلالنان ییغیشیب، کئشیشین ائوینه گلمه یه بینا قویدولار. بیر قدر یول گئدندن سونرا کرم دئدی: - سیز یاواش گلین، من آتیمی چاتیب، سیزدن قاباق گئدجیم. ضیاد خان راضی اولدو. کرم آتینی چاپیب، بیر قدر گئتمیشدی کی، یولدا ایکی نفر پییادایا راست گلدی. کرم اونلاردان خبر آلدی: - هاردان گلیب، هارالارا گئدیرسینیز؟ دئدیلر: - کندده بیر کئشیش وار، اونون یانینا گئتمیشدیک کی، کیتابا باخدیراق، گئدیب گؤردوک کؤچ-کولفتیینن کؤچوب گئدیب. کرم بئله ائشیدنده آز قالا عاغلی باشیننان چیخدی. بیر قدر آتینی سوردو، گؤردو کی، قارشیداکی داغلارین باشینی دومان بورویوب. آتینی ساخلاییب، گؤرک داغلارا نه دئدی: خان اصلیم زنگیدن فرار ائله ییب، یول وئرمگین، باشی دومانلی داغلار! بئله گئتمیش آتاسی ایله آناسی، یول وئرمگین، باشی دومانلی داغلار! قالخیشدیلار خانلار، آغالار تویا،

 زنگی نین آدامی باتیبدی لویا؛   

اوچوبدو الیمدن بیر آغسا مایا،

 

 

صفحه : ۱۲

 

یول وئرمگین، باشی دومانلی داغلار. دردلی کرم بو عشق ایله بیشمیشدی، سئودا اوچون جان-باشیندان کئچمیشدی؛ اصلی، کئشیش خوی اوستونه کؤچموشدو، یول وئرمگین، باشی دومانلی داغلار!

 کئشیش قاچیر

کرم آتینی چاپیب، اؤزونو کئشیشین باغینا سالدی. آتدان دوشوب، هر طرفی گزدی. اصلیدن بیر ایز تاپمادی؛ گؤردو کی، دوغرو دئییرمیشلر، له له کؤچوب، یوردو بوش.

کرمین دردی توغیان ائله دی.


آلدی، گؤرک نه دئدی:

گلدیم دوست باغینا، ائیله دیم نظر، گؤردوم یارین باغچاسیندا گول یئری. اغ بوخاغا دنه-دنه دوزولموش، عاغلیمی باشیمدان آلدی خال یئری

چاغیریرام گئجه-گوندوز من جلیل، اوستوموزده قادیر مؤولام هم دلیل؛ اغ کفه نی قملی، ایینه سی ملول، بللی یارین کفه نینده ال یئری.

عرض-حالیم یازدیم من اصلی دوستا، اونون اوچون اولدو کؤنول شیکسته، یاسدیغی قان آغلار، یورغانی یاسدا، دؤشک جاواب وئرر منده یول، یئری!

کرمینی آتمیش، یادلاری توتموش، دردینی توپلاییب، دردیمه قاتمیش، الا گؤزدن چاغلاییبان یول ائتمیش، وفالی دوست اوتاغیندا سئل یئری.

 

 

صفحه : ۱۳

 


کرم سؤزونو تاماما چاتدیریب، اؤزونو یئتیردی همیشه اصلی کؤلگه سینده اوتوران سرو آغاجینا. اورگیننن قارا قان آخا-آخا سرو آغاجینی قوجاقلاییب، گؤرک اصلینی اوننان نئجه خبر آلدی: دور، سرو، دور، سننن خبر سوراییم، سرو آغاجی، سنین مارالین هانی؟ گؤزومدن آخیتما قانلی یاشلاری، سرو آغاجی، سنین مارالین هانی؟

الچاقلی-اوجالی قارشیدا داغلار، کؤنلوم اینتیظاردی، گؤزوم قان آغلار، خسته نین حالیننان نه بیلر داغلار؟ سرو آغاجی، سنین مارالین هانی؟

دوغرو سؤیله مه سن، قددین اَییلسین، قارغارام مؤولادان، بئلین بوکولسون، بیر آه چکیم یارپاقلارین تؤکولسون، سرو آغاجی، سنین مارالین هانی؟

کرم دئیر، گؤز یاشلاری تؤکرم، ویران باغدا بولبول اولوب اؤترم، یاریمین یولوندا باشدان کئچرم، سرو آغاجی، سنین مارالین هانی؟

کرم، سرو آغاجیننان هئچ بیر جاواب آلا بیلمه دی، دؤنوب کئشیشین ائوینه طرف گلدی. گؤردو کی، کئشیشین ائوی اوچولوب، ویران اولوب. کرمین داها دا دردی آرتدی. سینه سازینی آلیب، گؤرک نه دئدی:

کئشیش باغچاسینا گلدیم، گؤردوم نازلی یاریم گئتمیش. باغ گؤزومه خور گؤروندو، ساللانیب گزه نیم گئتمیش.

 

 

صفحه : ۱۴

 

جانیم هسرتدی گؤزونه، شکردن شیرین سؤزونه؛ سییاه زولفون آغ اوزونه داراییب تؤکه نیم گئتمیش.

بویو بنزردی فیدانا، اودلار سالدی شیرین جانا، منی قویوب یانا-یانا، ساللانیب گزه نیم گئتمیش.

گولسوز باغا بولبول گلمز، گوللو باغلار ویران اولماز،- کرم سنسیز بوردا قالماز، هارای اصلی خانیم گئتمیش.

کرم اصلینی آختارا-آختارا باغی گزیردی، باخدی کی، کنارداکی گول باغیندا بیر قیز سئیر ائدیر. کرم ائله بیلدی کی، بو اصلی خاندی.

اؤز-اؤزونه دئدی: آخ، بیوفا یار!  

منی آغلار قویوب، اؤزو باغدا سئیر ائدیر. آلدی سازی گؤرک نه دئدی:

آلا گؤزلو، نازلی دیلبر، گولونمو اولدون، گولونمو اولدون؟ ازل منیم ایدین عنبر، ائلینمی اولدون، ائلینمی اولدون؟

پنجره یه چکیب پرده، سن اوغراتدین منی درده؛ من گئدیرم، سن بو یئرده قالانمی اولدون، قالانمی اولدون؟

ائویمیزین دالی اییده، اییدنین اوجلاری گؤیده، دؤشمه لی ائیوان اؤیده گلینمی اولدون، گلینمی اولدون؟

 

 

صفحه : ۱۵

 

آینانی آلدین دیزینه. سورمه نی چکدین گؤزونه، سن بزک وئریب اؤزونه. خانیممی اولدون، خانیممی اولدون؟

گردنه تؤکدون تئلینی، ایشلتدین فیتنه-فئعلینی، بوکدون کرمین بئلینی، قنیممی اولدون، قنیممی اولدون؟

قیز کرمه طرف گلیب دئدی: - اوغلان، من اصلی دئییلم. سنین آرادیغی اصلینی، نه مودتدی کی، آتاسی گؤتوروب گئتدی. هارا آپاردیغینی دا بیلمیرم.

کرم دؤنوب آغلایا-آغلایا سرو آغجینا طرف گئتدی. ضیاد خان نئچه-نئچه آداملارنان کئشیشین باغینا داخیل اولوب گؤردولر کی، له له کؤچوب، یوردو بوش. بورالاردا کئشیش نه گزیر.

ضیاد خان آدام گؤندردی کئشیشدن بیر خبر بیلسین، اؤزو ده صوفینی آلیب یانینا، کرمه آختارماغا باشلادی. گلیب هامان سرو آغاجی نین دیبینده کرمی اغلار بیر حالدا تاپدیلار. صوفی کرمی یئردن قالخیزدی. ضیاد خان خبر آلدی: - اوغلوم، بو نه حالدی دوشوبسن؟ بس کئشیش هارادادی؟ کرم دئدی:

- آتا، ایذن وئر دردیمی سازلا دئییم. دیل ایله دئسم، دیلیم آلیشیب یانار. ضیاد خان ایذن وئردی، کرم آلیب سینه سازینی، گؤرک آتاسینا نه دئیجک: فلک منی باغا باغبان ائیله دی، دوست باغینا هئچ گیرمه دیم، آغلارام. عالم دردی بسله دیگیم گوللری. بیر گول دریب اییله مه دیم آغلارام.

داستانک زیبای پیک نیک رفتن خانواده لاک پشت ها

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند،

www.dustaan.com داستانک زیبای پیک نیک رفتن خانواده لاک پشت ها!
داستانک زیبای پیک نیک رفتن خانواده لاک پشت ها!

هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،…. جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

طنز ( از لبخند زندگی )

طنز اول : موبایل 

 

توی اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتی همه آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روی يه نيمكت شروع می‌كنه به زنگ زدن…

مردی كه نزديک موبايل نشسته بود دكمه اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع می‌كنه به صحبت.
بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه می‌شن…

مرد: الو؟   صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟

مرد: آره!     زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اينجا يه كت چرمی خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟

مرد: نه.   اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره!
زن: من يه سری هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. يكيشون خيلی قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود!

مرد: باشه.  ولی با اين قيمت سعی كن ماشين رو با تمام امكانات جانبی بخری!
 زن: عاليه.  اوه يه چيز ديگه اون خونه‌ای رو كه قبلا می‌خواستيم بخريم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره…    مرد: خب…
 برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندی!!!   زن: خيلی خوبه.
 بعدا می‌بينمت عزيزم.    خداحافظ      مرد: خداحافظ
بعدش مرد يه نگاهی به آقايونی كه با حسرت نگاهش می‌كردن می‌ندازه و می‌گه: “كسی نمی‌دونه كه اين موبايل مال كيه؟!”


طنز دوم : نسخـه جدیـد وصیت لقـمان به پسـرش

ادامه نوشته

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

لبخند زندگی,

نتیجه تصویری برای پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می‌آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی‌دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
 
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس‌های ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه‌ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی‌کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بی‌رخصت کلید باز شدند. من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است! خدا گفت: کاش می‌دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه‌تان می‌گذرد و کاش می‌دانستی بهشت همان قلب توست.

👤عرفان_نظرآهاری

تصویر مرتبط

 

@LabkhandeZendegiOfficial

همیشه اول خودمان را در جلسه دادگاه قضاوت خود قرار دهیم

 میگویند خداوند متعال بر رفتار های ما نظارت کامل دارد :

یکی می گفت :

در مغازه نشسته بودم ، آنروز دیرتر به مغازه آمدم و دیر مغازه را باز کردم مثل هر روز .

بعد از اینکه وسایل را در بیرون در محدوده خودم و داخل چیدم ، روی صندلی نشستم ، کسی نیامد و خسته شدم وبه بیرون از مغازه پیش بقیه همسایه ها رفتم ، در همین حین بود که دیدم یکی به طرف مغازه ام رفت منهم به او نگاه کردم از ظاهرش خوشم نیامد و تا به حال هم با او هم صحبت نشده بودم – از نظرم گذشت خدا بخیر کند امروز دشت اولم هست و این !!!!

خلاصه اصلا" در قید دشت اول و مشتری خوش قدم و ... ایتها نیستم ولیکن شیطان گولم زد و در مورد این مشتری اول ذهنم یک آن و لحظه پرت شد و انگونه که بود قضاوت کردم ...

آنروز بهترین فروش طول ماه را تجربه کردم ، هنوز هم از اون طرز فکری که در اول کرده بودم از خودم در قبال آنکه روزی میفرستد شرمنده شدم

سیلی مردانه ای خورده بودم !

کاش در قضاوت هایمان هیچوقت بدون وجود یکی از طرف های شاکی و یا متشاکی صبورتر باشیم و عجله به خرج ندیم

در مورد دیگران بیخودی و با دیدن ظاهر آنها قضاوت نکنیم

همیشه اول خودمان را در جلسه دادگاه قضاوت خود قرار دهیم بعد اگر و اگر و اگر ..... دیگران را مورد قضاوت قرار دهیم به شرطها و شروطها ...

 

 

داستان کوتاه پند آموز

داستان کوتاه پند آموز


💭 در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
💭 همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
💭 واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
💭 اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
💭 روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
💭 اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: 'هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
💭 مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
💭 مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
💭 گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: 'باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
🔵در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
✅همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
✅ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
✅ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
✅همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...
@akbariyest
اکبریه شتربان منبع: اکبریه شتربان تبریز

گزارشی از مقبره عارفی که حمال شهر بود

گروه اجتماعی: حمال تبریزی از مردان مهذب و باتدین قرن نهم هجری است و با وجود اینکه جزء اقشار مستضعف و زحمت‌کش و با تقوایی بود؛ به شغل حمالی اشتغال داشت و صفای باطن و دوستی او با خدای عالمیان، پس از گذشت قرن‌ها همچنان بر سرزبان‌ها است.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از آذربایجان‌شرقی، مقبره حمال تبریزی در تبریز و در خیابان دارایی سوم (شمس تبریزی) قرار دارد و بنای مقبره در بافت قدیمی شهر واقع شده است.

جهت تهیه گزارش به محل مقبره حمال تبریزی رفتم، طبق روایت از عبدالعلی کارنگ، محقق و تاریخ‌شناسی تبریزی، که اشاره کرده است: در محله شتربان، بین دو مسجد معجزلر و نائب صدر، گورستان متروکی بود که در وسط آن چارطاق قدیمی کوتاهی توجه عابرین را از دور به خود جلب می‌کرد که زیر این طاق قبری وجود داشت که همه از قبر حمال یاد می‌کردند و مردم شب‌های جمعه با نذر و نیاز به زیارت آن می‌رفتند.

بر اساس مستندات تاریخی، تاریخ بنای اولیه معلوم نیست و ممکن است، این طاق بعدها توسط مردم تبریز در قبرستان قدیمی بنا شده باشد؛ مقبره حمال متشکل از یک دالان نسبتاً طویل و اتاقی است که در انتهای دالان واقع شده است و قبر حمال در آن جای دارد؛ مقبره از سمت جنوب و غرب با مدرسه شمس تبریزی و از سمت شرق و شمال با مدرسه شهید زیوری هم‌جوار است.

در ورودی مقبره آهنی سه لنگه است و با رنگ سفید رنگ‌آمیزی شده است؛ بالای در ورودی مقبره یک قطعه سنگ مرمرین سفیدی نصب شده است که عبارت «انا الله و انا الیه راجعون، آرامگاه حمال علیه‌الرحمه» بر روی آن حک شده است.

حجت‌الاسلام رضا جعفری، رئیس اداره اوقاف و امورخیریه  ناحیه یک تبریز در گفت‌وگو با ایکنا با بیان اینکه در حال حاضر ۸۰ درصد کارهای توسعه و بازسازی مقبره حمال تبریزی از طرف اداره اوقاف و امورخیریه تبریز صورت گرفته است، گفت: مقبره حمال تبریز در سالروز میلاد امام رضا(ع) با نصب ضریح مورد بهره‌برداری عموم قرار خواهد گرفت.

وی همچنین به مذاکرات اخیر اداره اوقاف و امورخیریه تبریز با اداره کل آموزش‌وپرورش استان در جهت احداث شبستان، حسینیه و مجتمع فرهنگی قرآنی در این مکان اشاره کرد و افزود: بعد از رفع برخی از اختلافات موجود، اقدام به ساخت بخش‌های مختلف در اطراف مقبره حمال تبریزی خواهیم کرد.

رئیس اداره اوقاف و امورخیریه ناحیه یک تبریز، در تشریح قدمت تاریخی این مقبره و توجه مردم تبریز به این عارف باالله چنین گفت: آرامگاه مرحوم مغفور، مشهور به حمال عمو که عمری به تقوی و پرهیزگاری سپری کرده و داستان بسیار عجیب و زیبایی نیز دارد و همچنین این مقبره از زمان‌های گذشته مرکزی برای حاجت‌مندان بوده و مردم شب‌های پنج‌شنبه و جمعه بر سر مزار او شمع روشن می‌کنند و طلب حاجت می‌کنند.

وی ادامه داد: قصد داریم تا با گسترش مقبره این عارف بزرگ زمینه استفاده بیشتر مردم از این مکان را فراهم کنیم، و از این رو طرح‌های زیادی برای گسترش مقبره ارائه شده است که با اجرایی کردن آنها، محل دیدنی برای مردم تبریز و مسافران داخلی و خارجی، مخصوصاً در سال  ۲۰۱۸ که تبریز به عنوان پایتخت گردشگری جهان اسلام انتخاب شده است، خواهد شد.

حجت‌الاسلام جعفری عنوان کرد: این مقبره به صورت اتاقچه بسیار کوچکی بود که با اضافه نمودن زمین‌های اطراف به مقبره این عارف در حال حاضر بازسازی و توسعه یافته است.

وی همچنین اشاره کوتاهی به زندگی این عارف بزرگ کرد و گفت: حمال فردی مومن بوده که در قرن نهم هجری از راه باربری در بازار درآمدی را کسب کرده و معاش خود را تامین می‌کرد و به نیازمندان نیز کمک می‌کرد و سال‎های زیادی  را نیز به بندگی و عبادت پروردگار مشغول بود و یکی از کرامات این عارف بزرگ مورد توجه مردم قرار گرفته و سینه به سینه تا به امروز نقل شده است.

داستان کرامات حمال تبریزی اینگونه نقل شده است: روزی حمال که در آن زمان ۷۰ ساله بود از کوچه‌ای می‌گذشت، کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، در نزدیکی لب بام پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین می‌افتد، در این هنگام، این عارف بزرگ با بیان «ساخلیان ساخلار» یعنی نگهدارنده نگه می‌دارد، اتفاقی می‌افتد که گویی بچه را با دو دست گرفته و به حالت ایستاده روی زمین گذاشتند و بدون اینکه احساس درد و یا زخمی داشته باشد.

مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتتند، و لباس‌های او را پاره و به تبرک بردند؛ او هاج و واج مانده بود، مردم از او دست بردار نبودند، و جویا شدند که چگونه این‌کار را انجام داده و او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، اتفاق مهمی هم رخ نداده، یک عمر من به امر خدا اطاعت کرده‌ام، یک لحظه هم خدا دعای مرا اجابت کرده است. اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.

حمال پس از سال‌ها زندگی طیب و طاهر، فوت کرد و در محل فعلی مقبره به خاک سپرده شد؛ سنگ نوشته مزار او چنین است: «آرامگاه مرحوم مغفور مشهور به حمال عمو که عمری به تقوی و پرهیزگاری سپری نموده و در اوایل قرن نهم هجری وفات یافته است»

در جوار مرقد منور حمال تبریزی تعدادی از مومنین دفن شده‌اند که از میان آنها می‌توان به آیت‌الله حاج سیدعبدالفتاح مرعشی تبریزی اشاره نمود و تقریبا همه قبور اطراف حمال از بین رفته است که به همت اداره اوقاف و امورخیریه تبریز روح و جان دوباره گرفته‌اند.

گفتنی است، با تلاش مسئولان امر که با معرفی و بازسازی چنین اماکن مقدسی در شهر اولین‌ها می‌توانند غریبی بین بقاع متبرکه با مردم مخصوصا جوانان را از بین برده و همچنین میزبان خوبی برای مسافران اسلامی تبریز ۲۰۱۸ بود.

گزارش از کتایون حمیدی

داستان

انسانم آرزوست


 داستان

ثروتمندی می میرد و برای زنش 1.9 میلیون دلار در بانک باقی می گذارد و سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج می کند.

 راننده می گوید: همیشه برای رییسم کار کرده ام اما الان می فهمم همش رییسم برای من کار می کرد.

از ثروت و داشته هایتان، تا فرصت دارید استفاده کنید

 
💢 @EnsanamArezust

کمک از خدا

....کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

نه من آنم که زلطف و کرمت چشم بپوشم

نه تو آنی که کنی منع گدا را زنگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز بجائی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

تو کریمی و دو صد کوه به یک کاه ببخشی

من بیچاره چه سازم که ندارم پر کاهی

سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم

به بهشت ندهم گر بدهی شعله آهی

سوز ده تا که بسوزد زغمت سخت درونی

اشک ده تا که بگرید زغمت نامه سیاهی

چو بدوزخ زدهان شعله صفت سر بدر آرد

این زبانی که دل شب به تو گفته است الهی

چون پسندی که فرود آوریش در دل آتش

این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی

سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا

جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی

دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد

همچو کوری که نشسته است به غفلت سر چاهی



منبع skylove.ir

ملاقات یکی از پیامبران با دو مرده مختلف

 

ملاقات یکی از پیامبران با دو مرده مختلف

امام باقر (علیه السلام) فرمود:

یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند،

از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقلهائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است.
آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد:

خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد (مرد اولی) بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه (با آن وضع رقبت بار) قرار دادی و این (امیر) نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟(آن چیست و این چیست؟)
خداوند به او وحی کرد:

ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم.

آن (مرد اولی) بنده من، نزد من گناهی نداشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند،

ولی این بنده من (امیر) که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وعضی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی (و طلب) نداشته باشد.اصول کافی، ج 2، ص 446، (باب عقوبه الذنب، حدیث 11)

 http://www.ghadeer.org/Book/714/112556

درس_زندگی

 

نتیجه تصویری
💕

درس_زندگی

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.
یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد!
شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.
ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم...
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!!
مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد...

ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید!
او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..!
اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!
تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند..


@fekr_ziiba. 🍃🍃🍃

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن 

کلاهت را قاضی کن یک ضرب المثل شیرین و پرکاربرد فارسی هست که در مواقع رعایت انصاف در حق دیگران به کار می‌رود و داستان آن را در زیر می‌خوانید.

 

حکایت کرده اند که مرد بی آزاری بود که ناگهان برایش مشکلی پیش آمد . ماجرا از این قرار بود که روزی در منزل اش نشسته بود که داروغه به سراغ او آمد و گفت : ” تو از یک مسافر غریب ، هزار سکه گرفته اي و به او پس نداده اي “.مرد تعجب کرد و گفت : ” کدام مرد غریب ؟ کدام مسافر ؟ کدام سکه ها ؟ ” داروغه گفت : ” من این حرفها را نمی فهمم .

 

دو روز دیگر به محکمه شهر بیا . در آن جا قاضی خواهد گفت که تو بی گناهی یا نه .” داروغه این را گفت و رفت و مرد بی گناه را با دنیایی از ترس و نگرانی تنها گذاشت. همسر مرد که دید رنگ از روی شوهرش پریده ، پرسید : چی شده ؟ چرا این قدر ترسیده اي ؟ “

 

مرد گفت :” قاضی شهر میخواهد مرا به جرم گناهی که نکرده ام مجازات کند .” زن گفت :” چه گناهی ؟ ” مرد گفت : ” کدام گناه بدتر از اینکه از یک مسافر غریب هزار سکه بگیرم .” زن همسرش را دلداری داد و گفت : ” نگران نباش . تو که گناهی نکرده اي . آن راکه حساب پاک هست ، از محاسبه چه باک هست ؟ ” مرد گفت : ” می‌دانم ، ولی من تا به حال به محکمه نرفته ام . میدانم که در آن جا زبانم بند می آِید و گناهکار شناخته میشوم .”

 

همسر مرد که زن باهوشی بود گفت : ” خدا بزرگ هست. این هم راهی دارد. همین همین حالا به اتاق برو ، در را به روی خودت ببند و با کلاهت حرف بزن .” مرد با تعجب : ” چه میگویی ؟ با کلاهم حرف بزنم ؟ همه ي خیال میکنند من دیوانه شده ام .”
زن گفت : ” با کلاهت حرف بزن یعنی اینکه کلاهت را قاضی کن .

 

خیال کن در محکمه هستی و آن کلاه هم قاضی شهر هست . هرچه می‌خواهی به قاضی بگویی ، به آن کلاه بگو . بعد آنقدر با کلاه که قاضی شده ، حرف بزن تا زبانت باز شود .” مرد این راه را پسندید . داخل اتاق رفت و در را به روی خود بست . کلاه را از سر برداشت و بالای اتاق گذاشت. بعد با احترام در مقابل کلاه ایستاد و گفت: ” جناب قاضی ، من این مرد را نمی شناسم .

 

باید هم نشناسم چون مسافر و غریب هست . اگر او مرا می شناسد ، بگوید پدر من کیست ، پدر بزرگ من کیست ، من اهل کجا هستم و چند فرزند دارم ؟ اگر پولی به من داده ، کی داده و کجا داده ، برای چی به من پول داده ؟ قرض داده ؟ برای کسب و کار و تجارت داده ؟ آیا سندی دارد ؟ آیا کسی دیده که او پول به من داده ؟ پس اگر جوابی ندارد ، به اهالی شهر بگوید که چرا این حرفها را درمورد من زده ؟ “

 

مرد چند بار که با کلاهش حرف زد ، زبانش روان شد . دو روز بعد به محکمه قاضی شهر رفت . قاضی کارش را شروع کرد . مرد انچه راکه با کلاه خودش درمیان گذاشته بود ، به قاضی گفت . قاضی رو به شاکی کرد و گفت : ” تو چه می گویي ؟ ” شاکی نگاهی به مرد انداخت و گفت : ” این مرد درست می‌گوید .

 

من چون در این شهر غریبم ، وی را به جای یک نفر دیگر اشتباه گرفته ام . ” قاضی مرد بی گناه را دلداری داد و روانه منزل اش کرد . او شاد به منزل بازگشت . همسرس از او پرسید : ” چه کردی ؟ ” مرد گفت : ” قاضی فهمید که من بی گناهم . ” همسرش لبخندی زد و گفت : ” دیدی گفتم کلاهت را قاضی کن .” از آن پس ، اگر بخواهند به کسی بگویند که در حق دیگران انصاف داشته باشد ، میگویند : ” کلاهت را قاضی کن .”

وقتی احساس میکنه صداقتش

یکی از کانالها یه برنامه مستند حیات وحش رو پخش میکرد.
نشون میداد یه گروه محقق یه سری لاشه مرغ رو داخل یه توری گذاشته بودن و چند گودال به فاصله های 10-20 متر از هم حفر کرده بودن!
بعد از مدتی یه روباه اومد و کمی بو کشید و یه مقدار این لاشه مرغا رو جابجا کرد و رفت؛ کارشناس تیم رو به دوربین کرد و گفت این الان میره و بقیه گله و دوستاش رو میاره؛ و با استفاده از یه ربات جرثقیل توری رو جابجا کردن و اوردن تو گودال دوم و استتارش کردن و با یه مایعی که اسپری کردن اثر بو رو از مسیر از بین بردن!
تقریبا نیم ساعت بعد روباه و 7-8 تا روباه دیگه اومدن سر گودال اول و هرچی گشتند مرغها رو پیدا نکردن هر چی زمین رو بو کردن فایده نداشت و اون 7-8 تا رفتن و این روباه اولی دوباره شروع به گشتن کرد! جالبیش اینجا بود که هی با سرعت میگشت و بعد سرشو بالا میاورد و به دوستاش که داشتن دور میشدن نگاه میکرد دوباره بو میکشید!
اینها با استفاده از سیم کمی روی گودال دوم رو باز کردن تا حدی که روباه دید مرغا رو!
این دفعه خیلی جالب بود! روباه یکی از مرغا رو با دندون گرفت و با خودش برد!
این تیم کارشناس اومدن و دوباره همون کار رو تکرار کردن و توری رو به گودال سوم بردند!
روباهها وقتی رسیدن هرچی گودالها رو گشتن و هر چی زمین رو بو کشیدن چیزی نبود و دوباره رفتن!
روباه اول رو نشون داد که این بار دیگه جست و جو نکرد و رفت داخل گودال دوم دراز کشید و به حالت خوابیده موند یه چند دقیقه صبر کردن و دیدن خبری نیست نزدیکش رفتند و چک کردنش دیدن کاملا مرده!!
جالب این بود که لاشه روباه رو به مرکز دامپزشکی بردن و کلی ازمایش کردن دیدن دقیقا عکسها و ازمایشات نشون میده این حیوون براثر یک شوک عصبی سکته کرده و مرده!! و....
****♥•٠·
با خودم داشتم فکر میکردم وقتی قرآن میگه: اولئک کلانعام بل هم اضل!
روباه که نماد مکر و حیله گری در حیوانات هست وقتی احساس میکنه صداقتش بین دوستاش از بین رفته سکته میزنه و میمیره!! ار خجالت میمیره!!!
ولی بعضی آدما هستن روزی هزاران دروغ به زبون میارن   ... بعد جالبیش اینه حتی وقتی دروغاش اشکار میشه راست راست میگرده و اصلا و ابدا هم خم به ابرو نمیاره و اسفناکتر اینکه باز هم تکرار تکرار تکرار!!!
چقدر زشته که انسان به جایی برسه که حیوانات ازش در کرامت اخلاقی پیشی بگیرن!!!
کوتاه شود

داستان_کوتاه

فرشته ایی پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت٬ فرشته ایی جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب٬ در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود. آنها دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند٬ بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. فرشته جوان که از رفتار نامناسب صاحبان خانه خشمگین بود، از تعمیر آن دیوار شگفت زده شد ولی فرشته پیر پاسخ داد :«همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»

شب بعد٬ این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر٬ زن و مرد فقیر٬ رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد٬ فرشتگان٬ زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود٬ در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: «چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی٬ اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.»

فرشته پیر پاسخ داد: «وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم٬ دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند٬ شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم٬ فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادام. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»

افسوس که ما دیر می فهمیم.

ادامه نوشته

نذر میلاد یازدهمین قبلهٔ عشق

 
🍃🌺 نذر میلاد یازدهمین قبلهٔ عشق
#حضرت_امام_حسن_عسکری_علیه_ٱلسلام 🌺🍃

آمدی دریا شدی غرق خجالت شد سراب
دستهایت ماه را بیدار کرد از نازِ خواب

باز هم تا ناکجای عرش نورانی شد و
مهربان برداشت دستِ حق نقاب از آفتاب

آنچنان گسترده کردی ساحتِ تفسیر را
در دلت قران ورق خورد و شدی أُمّ ٱلکتاب

در مدینه بودی اما همزمان پیچیده بود
لحظهٔ میلاد تو در سامرا بویِ گلاب

سجدهٔ شکر زمین پاکی به بار آورده بود
آیه آیه می رسید از عسکری انگورِ ناب

عشقِ گندمگونِ عالم! یا أباٱلمهدی(عج) سلام
مجتبایِ ثانیِ حق! حضرت ِ عالیجناب

یازده بار است باران از نگاهم می چکد
کاش می دادی همین امشب سلامم را جواب

در خیالم باز هم پر می کشم تا مرقدت😭
مرحمت کن باز اسمم را بیاور در حساب

یک حسن(ع) کنج بقیع و یک حسن(ع) در سامرا
هر چه حاجت داشتم آوردم و شد مستجاب!

#سلام_بر_امام_حسن_عسکری


#یا_أبا_ٱلمهدی_عج_أدرکنی


#عرض_تبریک

حکایت

Image result for ‫گل شب بو‬‎

 حکایت

  خانمی یک طوطی گران قیمت خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند، او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد.
 آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مُرد. صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد : چرا، درست قبل از مردنش رو به من کرد و با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟!

📌داستان زندگی برخی از ما هم همینطوره، متن و اصل نیازها و زندگی را فراموش کرده ایم و فقط نظر به حاشیه ها دوخته ایم! اگر سرگرم ظواهر زندگی و تجملات شویم، لذت بردن از زندگی و اصل زندگی را فراموش می کنیم و فرصت عمر را از دست می دهیم.

💉 @kanoonir_11t 🌡

ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:

 نتیجه تصویری برای پائیز
ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:

ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ
ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!

نتیجه تصویری برای پائیز
@Library_Telegram

کودکی از خدا پرسید...

 
کودکی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا میتوان یافت؟
خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم ...
با خود فکر کرد و فکر کرد، گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم، خداوند به او داد.
گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم، خداوند به او داد، اگر ... اگر ... و اگر ...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود،
از خدا پرسید: حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.
خداوند گفت: باز هم بخواه، گفت: چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم!
گفت:
بخواه که دوست بداری،
بخواه که دیگران را کمک کنی،
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.

و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند،
 
و نگاه های سرشار از سپاس، به او لذت می بخشد.

رو به آسمان کرد و گفت:
 
خدایا خوشبختی اینجاست، در نگاه و لبخند دیگران

حكيمي به دهی سفر کرد …

✨#داستان_های_آموزنده



حكيمي به دهی سفر کرد …

زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
 هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد :

هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.


🆑 @molana_shams
ڪــانــال شــمــس تــبــریــزے

 

http://wisgoon.com/pin/21837541/

عکس و تصویر ‏#قرآن#اسلام#کتاب_خدا#آیات_قرآن#پیام_قرآن#quran#quranic_messages#دین#مذهب#تشیع#کلام_خدا#کلام_الله#خدا#الله#وحی#پیامبر#بهشت#جهنم#بهشتیان#جهنمیان#آخرت#قیامت#راه_بهشت#راه_جهنم#مسیر_جهنم#مسیر_بهشت#جهنمی#بهشتی#وعده_صادق

برخورد علامه جعفرى با سارقی که فرش خانه‌اش را دزدیده بود

برخورد علامه جعفرى

با سارقی که فرش خانه‌اش را دزدیده بود

فرهنگ > دین و اندیشه - در کتاب درس زندگی روایتی از شیوه برخورد علامه جعفری با سارق خانه اش می خوانیم.

 

به گزارش خبرآنلاین در کتاب درس زندگی روایتی از شیوه برخورد علامه جعفری آمده است که می خوانید:

روزى علامه محمدتقی جعفرى به منزلش در خیابان خراسان می‌رفت، که متوجه شد دزدى قالى منزل ایشان را برداشته و می‌برد. دزد را تعقیب کرد و در سراى بوعلى بازار تهران دید که آنجا در حال مظنه کردن قالى است .

لحظه‌ای که دزد قالیچه در مقابل حجره‌ای قصد معامله آن را داشت، استاد پیش رفته و با پیشنهادی به طرفین صاحب حجره و دزد، قالى را می‌خرد. ولى شرط می‌کند که حتما باید خود فروشنده، آن را تا منزل برایش حمل کند، وقتى دزد به درب منزل استاد می‌رسد، پى به اصل قضیه می‌برد، دزد از استاد معذرت می‌خواهد اما استاد بدون آنکه به رویش بیاورد او را از زشتی و قباحت عملش آگاه می‌کند و او را از این عمل، منع می‌کند و می‌گوید من که ندیدم تو از خانه من فرش را دزدیده باشى، من فقط قالى را از تو خریده‌ام و به این صورت او را به راه صواب و هدایت رهنمون ساخت.