دعای خیری بر من کن
حکایت شمارهٔ ۱۱
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
******
درباره ی این حکایت :
(عصر حکومت عبدالملک بن مروان بود. او حجاج بن یوسف ثقفى را که خونخوارترین و بى رحمترین عنصر پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره ) کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد.)
در این عصر، روزى زاهد فقیرى که دعایش به اجابت مى رسید، وارد بغداد گردید. (بغداد در آن عصر، روستایى بیش نبود). حجاج او را طلبید و به او گفت : براى من دعاى خیر کن
زاهد فقیر گفت: خدایا! جان حجاج را بگیر.
حجاج : تو را به خدا چه دعایى است که براى من نمودى ؟
زاهد فقیر: این دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خیر است .