حکایت جالب و خواندنی مردم آزار
حکایت جالب و خواندنی مردم آزار
مجموعه : شهر حکایت های جالب
حکایت جالب و خواندنی مردم آزار
حکایت های قدیمی و کهن می توانند برای ما درس های اخلاق و زندگی را با زبانی بسیار شیوا و روان بیان کنند. امروز نیز حکایت پندآموز مردم آزار را با هم میخوانیم. مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود.
سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد.
درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.
گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی.
گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
منبع:گلستان سعدی
ﻧﺎﺳﺰاﯾﻰ را ﮐﻪ ﺑﯿﻨﻰ ﺑﺨﺖ ﯾﺎر
ﻋﺎﻗﻼن ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﺮدﻧﺪ اﺧﺘﯿﺎر
ﭼﻮن ﻧﺪارى ﻧﺎﺧﻦ درﻧﺪه ﺗﯿﺰ
ﺑﺎ ددان آن ﺑﻪ ، ﮐﻪ ﮐﻢ ﮔﯿﺮى ﺳﺘﯿﺰ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﻮﻻد ﺑﺎزو، ﭘﻨﺠﻪ ﮐﺮد
ﺳﺎﻋﺪ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﺧﻮد را رﻧﺠﻪ ﮐﺮد
ﺑﺎش ﺗﺎ دﺳﺘﺶ ﺑﺒﻨﺪد روزﮔﺎر
ﭘﺲ ﺑﻪ ﮐﺎم دوﺳﺘﺎن ﻣﻐﺰش ﺑﺮآر
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۶/۰۷/۱۶ ساعت 23:9 توسط ناصر میم ملکی
|