کودکی از خدا پرسید...
کودکی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا میتوان یافت؟
خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم ...
با خود فکر کرد و فکر کرد، گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم، خداوند به او داد.
گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم، خداوند به او داد، اگر ... اگر ... و اگر ...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود،
خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم ...
با خود فکر کرد و فکر کرد، گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم، خداوند به او داد.
گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم، خداوند به او داد، اگر ... اگر ... و اگر ...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود،
از خدا پرسید: حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.
خداوند گفت: باز هم بخواه، گفت: چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم!
گفت:
خداوند گفت: باز هم بخواه، گفت: چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم!
گفت:
بخواه که دوست بداری،
بخواه که دیگران را کمک کنی،
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.
و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند،
و نگاه های سرشار از سپاس، به او لذت می بخشد.
رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا خوشبختی اینجاست، در نگاه و لبخند دیگران
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۶/۰۹/۱۷ ساعت 15:11 توسط ناصر میم ملکی
|