ثبت نام پرهزینه در مدارس دولتی

ثبت نام پرهزینه در مدارس دولتی

ثبت نام پرهزینه در مدارس دولتی

مدیران مدارس دولتی به دلیل اینکه وزارت آموزش و پرورش به آنان سرانه‌ای پرداخت نمی‌کند؛ از جیب خانواده‌ها این کمبود را جبران می‌کنند.

به گزارش فرهنگ نیوز، مشکلات ثبت نام دانش آموزان همواره همانند سال های گذشته وجود دارد و تغییر نکرده است. یکی از مشکلاتی که می توان به صورت ویژه در این گزارش به آن اشاره کرد، ثبت نام در مدارس هیئت امنایی است. مدارس دولتی که  در چند سال اخیر یک برچسب هیئت امنایی نیز کنار نام آنان آمده است. طبق «آیین‌نامه توسعه مشارکت‌های مردمی‌ به شیوه مدیریت هیات امنایی» مدارس دولتی و خیرساز واجد شرایط به درخواست شورای مدرسه وتأیید شورای آموزش و پرورش شهرستان یا منطقه به صورت هیات امنایی اداره می‌شوند. هدف از هیئت امنایی کردن مدارس دولتی نیز «ارتقای کیفیت برنامه‌های آموزشی و تربیتی مدارس، جلب و توسعه مشارکت‌های مردمی‌ و خیّرین در احداث و اداره امور مدارس، تقویت نظام مدیریتی، مالی و اجرایی مدارس مبتنی بر گسترش عدالت آموزشی و پیمان‌سپاری مدیریت مدارس» عنوان شده است. مدارسی که غیر دولتی نیستند اما  هنگام ثبت نام از اولیای دانش آموزان شهریه های میلیونی دریافت می کنند.

مدارس هیئت دولتی حق دریافت پول ندارند

این در حالی است که مدارس هیئت امنای حق دریافت پول به صورت اجباری را ندارند اما همه ساله این اتفاق می افتد. مدیران مدارس به دلیل اینکه وزارت آموزش و پرورش به آنان سرانه ای پرداخت نمی کند؛  از جیب خانواده ها این کمبود را جبران کنند. هر سال پول های درخواستی از سوی مدارس دولتی به مراتب بیشتر از سال گذشته می شود و از توان مالی اولیاء دانش آموزان نیز خارج است.

دریافت چک نقد میلیونی از خانواده ها در مدرسه دولتی

در این ارتباط مادری می گوید: پسرم در پایه ۱۱ مدرسه ای در مرکز شهر تحصیل می کند. در حال حاضر یک چک روز با مبلغ سه میلیون تومان از بنده خواسته اند. گفته اند؛ اگر این مبلغ را پرداخت نکنیم، پسرم را ثبت نام نمی کنند. پرداخت این مبلغ در توان ما نیست. مدیر مدرسه نیز حتی اقساطی نیز قبول نمی کند.

همچنین؛ دانش آموز سال سوم دبیرستان که امسال مبلغ ۵ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان پرداخت کرده نیز به می گوید: ۴ میلیون تومان به عنوان شهریه از ما گرفته شده است و یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان بابت کلاس های کنکور که در تابستان برگزار می کنند است. این دانش آموز گلایه ای از پرداختی که خانواده اش به مدرسه می دهند ندارد.

مدارس ابتدایی نیز از مبلغ ۴۵۰ هزار تا بیش از یک میلیون تومان بابت شهریه یکسال از خانواده ها جدا از برنامه های فوق برنامه دریافت می کنند.

برخی از مدارس نیز به دلیل اینکه تقاضای ثبت نام در آنان زیاد است از افرادی که خارج از محدوده ی مدرسه هستند دوبرابر کسانی که در داخل محدوده هستند پول دریافت می کنند.

در این ارتباط مدیر کل آموزش و پرورش شهر تهران نیز؛ دل خوشی از وضعیت نابسامان ثبت نام در مدارس ندارد می گوید: به میزان تمام دانش آموزان شهر تهران در دوره ابتدایی و متوسطه ظرفیت پیش بینی شده است اما مشکل انجاست که خانواده از چند محله پایینتر یا از سایر مناطق تمایل دارند فرزند خود را در مدرسه ای خاص ثبت نام کنند. در صورتی که مدارس با ظرفیت محدود مواجهند. تمام مناطق ۱۹ گانه آموزش و پرورش شهر تهران دارای ستاد ثبت نام هستند اگر خانواده ای نتواست فرزند خود را در مدرسه ثبت نام کنند به ستاد ثبت نام مراجعه کرده تا مدرسه ای که ظرفیت خالی دارد را به آنان معرفی کند.

دریافت پول هنگام ثبت نام مدارس دولتی تخلف است

مدیرکل آموزش وپرورش شهر تهران بیان کرد: دریافت پول هنگام ثبت نام در مدارس دولتی و هیئت امنایی تخلف است. تنها در مدارس دولتی شاهد، تیزهوشان و نمونه دولتی که قانون خاص دارند دریافت پول هنگام ثبت نام موجه است.

نظارت ویژه بر مدارس دولتی

وی بیان کرد:گروه های نظارت ویژه ای را به مدارس اعزام خواهیم کرد و اگر در رابطه با دریافت شهریه در هنگام ثبت نام با موردی مواجه شویم تا حد برکناری مدیر مدرسه اقدام می شود. این تصمیم جدی را در چند روز اخیر گرفته ایم تا بتوانیم سامانی به اوضاع ثبت نام دهیم.

باقری گفت: خانواده در بحث ثبت نام مشکلی داشتند از طریق سامانه پیامکی ۰۹۱۲۱۵۴۰۶۴۰ این موضوع را مستقیم به مدیر کل آموزش و پرورش شهر تهران یا از طریق شماره ۰۹۱۲۳۸۰۴۴۱۴ به روابط عمومی شهر تهران گزارش دهند.

مشکلات ثبت نام دانش آموزان و اختلاف نظر میان مسئولان وزارت آموزش وپرورش و مدیران مدارس سالیان سال وجود دارد، بدتر نشود، بهتر نیز نمی شود. ثبت نام در برخی از مدارس دولتی آنقدر پرهزینه شده است که تفاوتی با مدارس غیر دولتی ندارند. برخی از مدیران مدارس کاستی ها را از جیب خانواده ها جبران کنند و در خیلی از موارد خانواده ها دل شکایت ندارند همه هزینه ها نقد یا اقساطی پرداخت می کنند.

 

منبع: مهر

 

تفاوت دین شیخ و بهلول

تفاوت دین شیخ و بهلول


مرد جوانی در حالی که نفس نفس می زد گفت : بهلول دیوانه را ندیدی ؟!
خادم مسجد پرسید : تو کیستی ؟
- من از شاگردان شیخ بزرگ "جنید بغدادی" هستم . اما استادم مرا بدنبال بهلول فرستاده و اینک در انتظار او به سر می برد.
- چند روزی است که بهلول به مسجد نیامده است ُ به گمانم از شهر خارج شده و در بیابانهای اطراف شهر می گردد .
مرد جوان از خادم تشکر کرد و با سرعت به راه افتاد . جلو دروازه ی شهر بغداد به شیخ جنید و دیگر شاگردانش رسید . چند کلمه ای با شیخ حرف زد و سپس همه از شهر خارج شدند .
خورشید به شدت می تابید و اشعه ی طلایی اش را بر سرتاسر بیابان می پاشید.
تا چشم کار می کرد بیابان بود . شیخ پیشاپیش شاگردانش جلو می رفت و بی توجه به گرمای سوزان و تشنگی راه می پیمود . ناگهان از دور چشمانش به چند تپه ی کوچک افتاد . یک سیاهی از دور بر فراز تپه دیده می شد.جلوتر رفتند و مردی را دیدند که بر فراز تپه نشسته بود و به دور دست نگاه می کرد.
شاگرد جوان شیخ گفت : به گمانم بهلول باشد . اما عجیب است که در این وقت روز در این بیابان زیر تابش سوزان خورشید نشسته است .!
یکی از شاگردان گفت :شنیده ام دیوانگان در برابر سرما و گرما تحمل زیادی دارند !
بعد با صدای اهسته به بغل دستی خود گفت :نمی دانم شیخ جنید با این دیوانه چکار دارد که در این هوای گرم در بیابان سفر می کند؟!
دیگری گفت : حتما حکمتی در کار است !
شیخ صدای گفتگوی انها را شنید . لحظه ای ایستاد و گفت : می خواهم از او چند سوال بپرسم . شنیده ام مرد دانشمندی است .دوباره به راه افتاد به نزدیکی تپه رسید . بهلول متوجه نبود و داشت به روبرو نگاه می کرد . صدای شیخ او را به خود آورد : سلام بر تو ای بهلول !
بهلول به پشت سرش نگاه کرد . از دیدن شیخ و شاگردانش تعجب کرد . با دهان باز نگاهشان کرد و گفت : در بیابان هم مرا تنها نمی گذارید ؟!
شیخ جلو رفت و گفت : آیا تو بهلول هستی ؟
ـ آری ، اما تو کیستی و با من چکار داری؟!
ـ من شیخ جنید بغدادی هستم.
بهلول تبسمی کرد و گفت : تو همان شیخ معروف بغداد هستی که مردم را ارشاد می کنی؟
ـ آری.
بهلول به شاگردان شیخ که زیر افتاب عرق از سر و رویشان می چکید نگاهی انداخت و گفت : این بیچاره ها را در این گرما از شهر خارج کرده ای که چه شود؟!
ـ همه مایل بودیم تو را ببینیم.
ـ آیا تو واقعا شیخ جنیدی هستی؟
ـ آری.
ـ بگو ببینم ، چگونه غذا می خوری؟!
ـ اول بسم الله می گویم ، آنگاه از غذایی که جلوی من است لقمه ی کوچک برمی دارم و ان را به سمت راست دهانم می گذارم و اهسته می جوم . هنگام غذا خوردن به لقمه ی دیگران نگاه نمی کنم و هر لقمه ای که می خورم خدارو شکر می گویم و در اول و اخر غذا دستها را می شویم .
بهلول چهره اش را در هم کشید و روی خود را از شیخ برگرداند .
ـ تو راهنمای مردم هستی اما خودت اداب غذا خوردن را نمی دانی !
ناگهان همهمه ای در میان شاگردان افتاد .
شیخ با تعجب به همراهانش نگاه کرد و با خود گفت : عجیب است ، اینها که من گفتم اداب صحیح غذا خوردن است که از بزرگان دین سفارش کرده اند !
صدای یکی از شاگردان را شنید که گفت : ای شیخ ! حرفهای بهلول را به دل نگیر ، او دیوانه است و نمی داند چه می گوید .
شیخ فکری کرد و گفت : سخن راست را باید از دیوانگان شنید . رو برگرداند تا با بهلول حرف بزند ، اما ناگهان دید بهلول از بالای تپه سرازیر شده است . از بالای تپه او را دید که با سرعت در بیابان پیش می رود . رو به شاگردانش کرد و گفت : او دارد می رود . تا از ما دور نشده به او برسیم .
شاگردان به دنبال شیخ از تپه بالا رفتند و از آن طرف سرازیر شدند . بهلول از آنها دور شده بود و مانند نقطه ی سیاهی در بیابان پیش می رفت .
شیخ مدتی با قدمهای تند به دنبال او رفت اما ناگهان شروع به دویدن کرد . شاگردان خسته و نفس زنان به دنبال شیخ در بیابان می دویدند .
بهلول ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد . با دیدن آنها لبخندی زد و روی سنگی نشست . مدتی بعد شیخ و شاگردانش خسته و نفس زنان از راه رسیدند . شیخ کنار بهلول نشست و گفت : سوال دیگری بپرس تا به تو جواب دهم .
بهلول به شاگردان شیخ که از گرما و خستگی کلافه شده بودند و عرق از سر و رویشان می چکید نگاه کرد ، یکی از شاگردان نگاه تندی به بهلول انداخت و گفت : این دیوانه کارهای عجیبی می کند ، شاید قصد دارد ما را هلاک کند .
شیخ جنید نگاه معنی داری به شاگردش کرد و به او فهماند که ساکت شود . به بهلول گفت : خواهش می کنم به حرف شاگردانم توجه نکن و سوالت را بپرس .
بهلول گفت : آیا سخن گفتن می دانی ؟!
شیخ جواب داد : آری همیشه به اندازه سخن می گویم و بی حساب حرف نمی زنم . مردم را با سخنانم به طرف خدا و رسولش دعوت می کنم . اما زیاد موعظه نمی کنم که کسی از سخنانم خسته و بی حوصله شود .
بهلول از روی سنگ بلند شد . لباسش را تکاند و گفت : تو سخن گفتن هم نمی دانی ! دوباره با قدمهای تند حرکت کردو از آنها دور شد .
شیخ جنید به فکر فرو رفت و با خود گفت : باز هم من آنچه را که از زبان بزرگان دین سفارش کرده اند گفتم اما بهلول نپذیرفت . چه سرّی در کار است که او این گونه با من رفتار می کند ؟!
صدای یکی از شاگردانش را شنید که گفت : ای شیخ ما بیهوده وقتمان را تلف می کنیم . همه می دانند بهلول دیوانه است . اگر مردم شهر بدانند که شیخ بزرگشان به دنبال سخنان بیهوده ی این دیوانه در بیابانها می گردد ، به شیخ بدگمان می شوند . بیا تا دیر نشده به شهر برگردیم .
شیخ جنید باز هم گفت : سخن راست را باید از دیوانگان شنید . و بدنبال بهلول راه افتاد . شاگردان شیخ چند لحظه ای ماندند و این پا و آن پا کردند :
ـ حال شیخ خوب نیست ، باید او را برگردانیم !
ـ بیایید به شهر برگردیم ، این هوای گرم دارد مغز مارا آب می کند .
- مگر می شود شیخ را با این دیوانه در این بیابان تنها گذاشت ؟ بیایید به دنبالش برویم.
چند نفر از شاگردان راه افتادند و بقیه با بی میلی به دنبال انها کشیده شدند.
بهلول از پشت سر صدای شیخ را شنید :" صبر کن بهلول ، صبر کن "
بهلول ایستاد . شیخ سراسیمه به او رسید و گفت : باز هم بپرس . من این بار سوال تو را بدرستی پاسخ خواهم داد .
بهلول گفت : بی فایده است شیخ . من هر چه از تو می پرسم تو درست پاسخ نمی دهی !
شیخ با لحنی پر از خواهش و تمنا گفت : قول می دهم پاسخ صحیح بدهم .
در این لحظه شاگردان شیخ رسیدند و توان راه رفتن نداشتند و همانطور روی زمین رها شدند در حالی که با گوشه ی دستار ، خود را باد می زدند ، صدای اعتراضشان بلند بود :
-این بازی تا کی ادامه خواهد داشت ؟ از بس بر این خاک داغ قدم برداشتیم پاهایمان تاول زده اند.
-ای شیخ تمنا می کنم هر چه زودتر برگردیم.
-شب در این بیابان امن نیست . درندگان و راهزنان هر گوشه کمین می کنند...
شیخ بی توجه به حرف شاگردانش ، گوشه ی قبای بهلول را گرفته بود و تکان می داد :"تمنا می کنم بپرس ، من عاقبت به سوالهای تو پاسخ صحیح خواهم داد."
بهلول گفت : این اخرین سوال است . اگر پاسخ ندهی باور نمی کنم که تو شیخ جنید معروف باشی . حالا بگو بدانم چگونه می خوابی؟
شیخ به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت :" چون از نماز و دعا فارغ می شوم ، لباس خواب می پوشم و انچه اداب خوابیدن از رسول الله (ص) به ما رسیده به جای می اورم ."
ناگهان بهلول از شیخ رو برگرداند . اما قبل از اینکه حرکت کند شیخ جنید دو دستی لباس او را چسبید و گفت :" حالا که پاسخهای مرا قبول نمی کنی تو را به خدا قسم می دهم که پاسخ صحیح را به من بگویی و مرا تعلیم بدهی !"
بهلول به شیخ نگاه کرد و گفت : باشد به تو می اموزم . اما جامه ام را رها کن .
شیخ لباس بهلول را رها کرد و در انتظار شنیدن سخنان او به دهان بهلول چشم دوخت . شاگردان شیخ خستگی از تنشان بیرون رفته بود . از روی زمین بلند شدند و در مقابل بهلول ایستادند . بهلول تبسمی کرد و گفت :
" من سه سوال از تو پرسیدم و تو به هر سه پاسخ دادی ، اما انچه گفتی اصل پاسخ نبود بلکه پاسخهای فرعی بود .
بدان که اداب اصلی غذا خوردن ان است که لقمه ای که می خوری حلال باشد ، اگر لقمه ی حرام را به این اداب که تو گفتی میل کنی حلال نمی شود و سبب تیرگی دل می گردد .
در باره ی سخن گفتن هم اصل ان است که باید برای رضای خدا باشد ، زیرا اگر حرف زدن برای دنیا باشد ، خاموشی از سخن گفتن بهتر است .
اما در باره ی خوابیدن ، باید موقع خواب بغض و کینه و حسد در دل نداشته باشی و به جای ان ، یاد خدا در دلت باشد تا به خواب روی ."
ناگهان چند قطره اشک در چشمان شیخ جنید حلقه زد و با صدایی بغض الود گفت :" به راستی که تو از همه ی مردم این شهر عاقل تر و داناتر هستی ."
بهلول تبسمی کرد و از شیخ و شاگردانش دور شد . وقتی می رفت یکی از شاگردان گفت : عجیب است چرا این مرد با این همه دانش و علم مانند دیوانه ها زندگی می کند!؟
شیخ گفت :" عجیب تر از همه ان است که به جای ان که من از او سوال کنم او از من پرسید و با سه پرسش ، سه موضوع اساسی را به من اموخت ."
بهلول از انها دور شده بود اما شیخ و شاگردانش هنوز به مسیری که او می رفت چشم دوخته بودند و در دل او را تحسین می کردند .

 روزی که امیرکبیر گریست



  روزی که امیرکبیر گریست

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود
هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي.. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم.. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز
چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...
در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند
امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم.. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند
روحش شاد یادش گرامی
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

بهلول و فروش بهشت

بهلول و فروش بهشت

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

تا همه گنهکاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت

تا همه گنهکاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت

 

اولین روزی که امام حسین (ع) روزه گرفتند همه اهل بیت در کنار سفره جمع شدند؛ پیامبر اکرم (ص) رو به امام حسین فرمودند:
حسین جان عزیزم روزه ات را باز کن. امام حسین فرمودند:
جایزه من چه خواهدبود؟
پیامبر فرمودند: نصف محبتم را به کسانی که تو را دوست دارند می بخشم.
حضرت علی(ع) فرمودند:
پسرم حسین جان بفرما. باز امام فرمودند: جایزه من چه خواهدبود؟
حضرت علی فرمودند: نصف عبادت هایم برای کسانی که عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزیز دلم افطار کن.امام حسین پرسیدند:
جایزه شمابه من چیست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هایم را به کسانی که بر تو گریه می کنند می بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازکن و امام همان سوال را پرسیدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهکاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمین حال جبرئیل بر پیامبر نازل شد فرمود خدا می فرماید:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن کسانی که عاشق تو هستند را به بهشت میبرم تا تو راضی شوی یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند.

(منتهی الامال مرحوم شیخ عباس قمی) 
 
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)...


منبع : اینترنت

داستانی بسیار زیبا

داستانی بسیار زیبا

 

زنی زیبا و نازا پیش پیامیر زمانش میرود و میگوید 
از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقت دعا میکند و 
وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.

سال بعد باز تکرار میشود 
و باز وحی می آید نازا 
و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و 
میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.کودک از آن زن ....!!!

با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد 
او که نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد 
و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت


چه خوب بود اگر غم ها 
را در برابر رحمت الهی 
باور نمی کردیم.....

توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...

از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاه الهی 
بزنید تا در باز شود....

 

بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟

بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟

 

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم
بیرون بیمارستان غُلغله بود
چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند
چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند
وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا لِه شود
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند
ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟

شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد...

 

🔻گفتند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت ايران تشکيل شود، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست ..
جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد.
جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد، جاي شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:
شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است؟
نه جناب رييس، خوب مي دانيم جايمان کدام است .. اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه؟
او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ...
سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.
با همين ابتکار و حرکت، عجيب بود که تا انتهاي نشست، فضاي جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد .

#پستچی
@Postchii

داستان_کوتاه_ماه_وپلنگ

Image result for ‫ماه_‬‎

داستان_کوتاه_ماه_وپلنگ 

‍ ‍ پلنگ به ماه گفت:
- من تو را دوست می‌دارم
ماه چیزی نگفت، زیرا ماه بود و ماه، هرگز حرف نمی‌زند. پلنگ این را فهمید که ماه سخن نمی‌گوید و هرگز سخن نخواهد گفت. پس گفت:
- تو می‌توانی حرف نزنی اما من دوستت می‌دارم و از جانب تو با خویشتن سخن‌ها خواهم گفت. 
ماه همچنان ماه بود و ساکت بود. فقط می‌تابید. پلنگ که فکر می‌کرد ماه را دوست می‌دارد هر شب سر صخره می‌ایستاد و می‌گفت:
- اینقدر نگاهت می‌کنم تا مانند تو شوم
اینجا بود که گلی کوچک که بر صخره روییده بود به حرف آمد و خطاب به پلنگ گفت:
- تو می‌خواهی مانند او شوی تا در آسمان دو ماه باشد؟ خودت را می‌خواهی یا ماه را؟
پلنگ گفت:
- ماه را برای خودم می‌خواهم
گل گفت:
- اما ماه را باید برای خود ماه خواست
پلنگ گفت:
- تو مغلطه می‌کنی ای گل. من دوستدار ماه هستم
گل گفت:
- و تو فکر می‌کنی دوستدار ماه هستی، اما خودت را دوست می‌داری
پلنگ گفت:
- از دل پلنگ، پلنگ خبر دارد
گل گفت:
- در دل تو پلنگ است نه ماه. ماه، در دلِ خالی از پلنگ مقیم می‌شود
پلنگ به گل نیشخند زد. 
*
روزها مانند رودخانه‌ای خروشان، رو به دریای ِ آرام، گذشتند. 
شبی، پلنگ، خسته از شکار، سر صخره آمد و با پوزه‌ی ِ خونی‌ش به ماه خیره شد. گل به پلنگ گفت:
- شکار کردی؟
پلنگ خسته و مغموم به گل نگریست. گفت:
- شکار نکردم، بلکه شکار شدم
گل گفت:
- ببر بود یا شیر
پلنگ گفت:
- از این دو دلیرتر
گل گفت:
- از شیر متهورتر، خدا نیافریده است.
پلنگ گفت:
- آفریده است. آهویی مادر 
گل گفت:
- آهو؟
پلنگ گفت:
- کره آهو میان ِ نیزار به چرا مشغول بود. حمله بردم و گردنش گرفتم. خرخره‌اش میان ِ آرواره‌ام بود و نفس‌نفس می‌زدم که مادرش را دیدم. خیره نگاه می‌کرد، اما به عادت آهوان گوش و دم تکان نمی‌داد. دیگر آهو نبود. بلکه به تمامی مادر بود. در انبوهی حشرات، چندان به فرزند خویش مشغول بود که نه مرا که پلنگم در شمار می‌آورد و نه پروای نیش پشه‌ها می‌کرد، گویی پشه‌ای آنجا نیست و پلنگی نیست و درختی نیست و نی‌زاری نیست و هیچ چیز نیست جز فرزندی که نیست می‌شود. جز عشقی که از آن دو چشم مفتون می‌تابید، نه کرانه‌ای بود و نه دیاری و نه دیّاری.
پلنگ گریست. اشک بر گونه‌اش روان شد و به خون پوزه‌اش آمیخت و بر گل چکید. گل، سرخ شد و گل ِ سرخ از اینجا پیدا شد. گل گفت:
- طفل را رها کردی؟
پلنگ گفت:
- میان ِ آرواره‌ام، آرام گرفت 
گل گفت:
- مادر چه کرد؟
پلنگ گفت:
- به مجسمه‌ای ساکن ماننده بود. طاقت این اندازه اندوه نیاوردم. طفل را رها کردم و سوی مادر دویدم 
و پس از لختی سکوت، ادامه داد:
- آنچه من کشتم آهومادر نبود. خرخره‌ی ِ اندوه را گرفتم. پنجه بر کمرگاه غصه کشیدم. از مادری،‌ غم مانده بود. من آن غم را کشتم.
گل گفت:
- تو شکار چه شدی وقتی هم مادر را کشتی و هم فرزند را؟
پلنگ گفت:
- شکار ِ آن عشق که نه پلنگ می‌دید و نه پشه. جز معشوق خویش هیچ نمی‌دید.
و باز گریست. گل گفت:
- این گریه از چیست؟
پلنگ گفت:
- می خواهم ماه باشم. می‌خواهم پلنگ نماند. 
*
گل ِ سرخ، ماه شد و مانند ماه ساکت شد. صخره ماند و پلنگی بر آن که به مجسمه‌ای ماننده بود. گویی صخره‌ای را به هیات ِ پلنگی تراشیده باشند. 
گل ِ سرخ پژمرده بود و خاک شده بود و پلنگ از جا تکان نخورده بود. به ماه خیره بود. بی‌سخنی و حرفی، بی قرار ِ وصال ِ ماه بود تا گذر انسانی به صخره افتاد. 
باد بوی ِ انسان آورد. پلنگ از ماه غافل شد و سوی انسان نگریست. خواست پا بردارد حمله کند که دو چشم آهوی مادر را یاد آورد. حیران شد. پریشان شد. گریست. دید گریه از دیدن ماه غافلش می‌کند. دید بوی انسان از تماشای ماه غافلش می‌کند. غم ِ هجرت‌ ِ گل به یادش آمد. دید هجرت ِ گل از یاد ماه غافلش می‌کند. به ناله افتاد که:
- مرا از میان بردار ماه
دید هنوز پلنگی اش را احساس می‌کند. دید به ماه، امر می‌کند. گفت:
- زبانم بریده بهتر
دید پلنگی‌ش بر قرار است. پس سکوت کرد.
*
ماه در سکوت بود و پلنگ در سکوت بود و صخره در سکوت بود و تنها صدای ِ پای ِ انسان می‌آمد. گذار ِ شکارچی‌ای به صخره افتاده بود.
شکارچی ِ شبگرد، بر صخره پلنگی دید. تفنگ از حمایل درآورد و سوی حیوان نشانه رفت. پلنگ جز بوی ماه نمی‌شنید. محو ِ ماه بود و در وادی ِ حیرت. شکارچی شلیک کرد. گلوله به سنگ خورد. پلنگ صدایی جز صدای ِ ماه نمی‌شنید. شکارچی دوباره نشانه رفت. و شلیک کرد. باز گلوله به صخره خورد و جرقه پرید. پلنگ جز روی ماه نمی‌دید. شکارچی گلوله سوم را رها کرد. گلوله به قلب پلنگ خورد اما خون نریخت.
از سوراخ ِ گلوله بر سینه‌ی ِ پلنگ، نور ِ ماه به بیرون تابید. پلنگ، لباسی بود، بر تن ِ ماه. 
در آغاز، ماه بود و در انجام، ماه ماند.
#داستان_کوتاه_ماه_وپلنگ

🆔
@shokaran67

منبع: ♣️ شوکران ♣️

حکایت دل

 ❤ http://opload.ir/im/12m95/533136be4f561.jpg

میدانید امام حسین که داشت  یک نفر یک نفر دنبال یار می
گشت، در روز عاشورا عده ای را از صف یارانش بیرون
کرد؟

گفت من نمیخواهم شما شهید شوید!

همان حسینی که فریاد میزند :
هل من ناصرٍ ينصرنى ( کسی نیست که مرا یاری کند )
صبح عاشورا بین یاران شهادت طلبش که آمده بودند
جانشان را فدا کنند فرمود :

_هرکس به دیگری بدهی دارد و حق مالی برگردن اوست
من نمیخواهم امروز خونش با خون ما مخلوط شود .

_اباعبدلله این عده را از کربلا بیرون کرد.
من و شما که از یاران ایشان بالاتر نیستیم .

تازه ایشان بحث کلاه برداری و دزدی نکرده اند
 فرمودند اگر از کسی قرض کرده اید و به او پس نداده اید
نمیخواهم اینجا باشید.

آنوقت فکر میکنید این امام حسین
عزادار خودش را اگر ظلم کند ميبخشد؟!

یعنی محب امام حسین بالاتر از کسی است که صبح
عاشورا در کربلا آمده است تا شهید شود ؟!

حساب خودتان را بکنید پس

👤حسن رحیم پور

@hekayate_del  حکایت دل

حکایت دل

 Related image

بخونید زیباست

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!

هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را
برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...

خاطره‌ای از
👤 شفیعی کدکنی
Related image

@hekayate_del  حکایت دل

حکایت

 
شیخ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛

ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ...

ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛
انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،

ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ،
ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!

ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!

ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ،
 ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ،
 ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ
نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
 ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﺧﻮﺩ نمیبینم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!

ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!

به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ!
 
@hekayate_del   حکایت دل

داستان کوتاه


💕 داستان کوتاه

می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد.

او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .

پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.

به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.

@fekr_ziiba  🍃🍃🍃

 

Image result for ‫غروب و گل ها‬‎

متنی فوق العاده زیبا و خواندنی


┄┄┅┅🍃💜🍃┅┅┄┄


📚 داستان_شب


متنی فوق العاده زیبا و خواندنی 

🎬 قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺑﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎﻱ ﻛﺴﻲ ﺟﻠﻮ ﻛﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ،ﺣﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ،ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎﻱ ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮﺷﻲ ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﻧﮓﻧﺒﻮﺩ، ﭘﻴﺮﻫﻦ ﺷﻴﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻫﺮﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ
ﻭﻟﻲ ﺍﻻﻥ شاید ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻳﻢ،شایدﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﺨﻮﺍﻳﻢ ﻣﻴﺨﺮﻳﻢ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
افسوس که دیگه دل خوش نداریم........
ﻛﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺧﺮﻳﺪﻧﻲ ﺑﻮﺩ،ﻛﺎﺵ ﻣﻴﺸﺪ، ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻣﺜﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﻳﻤﻴﺎ ﻣﺜﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ...
قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود ...
اين روزها چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمريم ...
قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی ...
اين روزا تلويزيونای رنگی و سه بعدی و يه دنيای خاكستری ...
قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و كلی باهاش می خنديديم ...
اين روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...
قديما از هر فرصتی  استفاده می كرديم كه با دوستان و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری ...
اين روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداريم ...
قديما تو يه محله جديد هم كه می رفتيم با دقت و اشتياق به همه جا نگاه می كرديم ...
اين روزها دنيا را از پشت دوربينای عكاسی و فيلمبرداری می بينيم ...
قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل ...
این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه ؟
قديما توی قديما موند..

♡ @arezohayeziba ♡
@sisalegii ⏳
┄┄┅┅🍃💜🍃┅┅┄┄

فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و

Image result for ‫گل بنفشه‬‎

فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"

حضرت موسی چگونه جان داد؟ و چند داستان دیگر

پرواز

 

داستان

روزی عزرائیل نزد موسی علیه‌السلام آمد، موسی علیه‌السلام پرسید: «برای زیارتم آمده‌ای یا برای قبض روحم؟»

عزرائیل: برای قبض روحت آمده‌ام.

موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.

عزرائیل: مهلتی در کار نیست.

موسی علیه‌السلام به سجده افتاد و از خدا خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.

خداوند به عزرائیل فرمود: «به موسی علیه‌السلام مهلت بده!» عزرائیل مهلت داد. موسی علیه‌السلام نزد مادرش آمد و گفت: «سفری در پیش دارم!»

مادر گفت: «چه سفری؟»

موسی علیه‌السلام فرمود: «سفر آخرت.» مادر گریه کرد.

موسی علیه‌السلام نزد همسرش آمد، کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد، کودک دست به دامن موسی علیه‌السلام زد و گریه کرد، دل موسی علیه‌السلام از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.

خداوند به موسی علیه‌السلام وحی کرد: «ای موسی! تو به درگاه ما می‌آیی، این‌گریه و زاریت چیست؟»

موسی علیه‌السلام عرض کرد: «دلم به حال کودکانم می‌سوزد.»

خداوند فرمود: «ای موسی! دل از آنها بکن، من از آنها نگهداری می‌کنم و آنها را در آغوش محبتم می‌پرورانم.»

دل موسی علیه‌السلام آرام گرفت. و به عزرائیل گفت: جانم را از کدام عضو می‌گیری؟

عزرائیل: از دهانت.

موسی: آیا از دهانی که بی‌واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می‌گیری؟

عزرائیل: از دستت.

موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟

عزرائیل: از پایت.

موسی: آیا از پایی که من با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته‌ام؟

عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی علیه‌السلام داد،

موسی علیه‌السلام آن را بو کرد و جان سپرد.

فرشتگان به موسی علیه‌السلام گفتند:

یا اهون الانبیاء موتا کیف وجدت الموت؛

ای کسی که در میان پیامبران، از همه راحت‌تر مردی، مرگ را چگونه یافتی؟»

موسی علیه‌السلام گفت:

کشاة تسلخ و هی حیة؛

مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند، یافتم.» (11)

در جایی دیگر

 

پس خداوند به ملک الموت وحی نمود که قبض روح او انجام نده تا خود او اراده کند، و در پی آن ملک الموت از نزد موسی (ع) دور شد و موسی (ع) بعد از آن مدتی زنده ماند و از قوم خود غایب شد2 و در ایام غیبت خود به مردی رسید که مشغول کندن قبری بود، موسی (ع) پس از دیدن او گفت: می خواهی که تو را در کندن این قبل کمک نمایم؟ آن مرد پاسخ داد: بلی. پس موسی (ع) به یاری او پرداخت تا قبر را کندند و لحد آن را درست کردند.
پس آن قبرکن تصمیم گرفت که در قبر بخوابد تا ببیند آن قبر درست کنده شده است یا خیر و در این بین موسی (ع) گفت: من این کار را انجام می دهم!

 

چون حضرت موسی (ع) در قبر قرار گرفت، خداوند پرده از مقابل چشم او برداشت تا جای خود را در بهشت دید، پس گفت: پروردگارا! مرا به سوی خود قبض کن. پس ملک الموت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و در همان قبر ملائکه او را دفن نمودند و خاک بر روی او ریختند.3 پس منادی از آسمان ندا کرد که: مُرد موسی کلیم خدا، و کدام زنده است که نمی میرد؟! و به این سبب است که قبر حضرت موسی (ع) معروف نمی باشد و بنی اسرائیل مکان قبر آن حضرت را نمی دانند،4 همچنین امام صادق (ع) می فرمایند: شب بیست و یکم رمضان شبی است که اوصیای پیغمبران در این شب از دنیا رفته اند، و در این شب عیسی (ع) را به آسمان بردند و در این شب موسی (ع) از دنیا رفته است.5

 

منابع:
1- تفسیر قمی، ج 2: 27.
2- کمال الدین و تمام النعمة: 153.
3- قصص الانبیاء راوندی: 175.
4- تهذیب الاحکام، ج 1: 114.

 

5- تاریخ پیامبران (حیوه القلوب)، ج 1: 799.

Image result for ‫یک دانه گل‬‎

 

  • دریافت حقیقت:

شخصی وارد مسجد پیامبر صلی‌الله علیه واله وسلم شد و به پیامبر صلی‌الله علیه واله عرض کرد:

«ای رسول خدا! به من قرآن بیاموز!»

پیامبر او را به یکی از یارانش سپرد. او دست این شخص را گرفت و به کناری برد و سوره مبارکه زلزال را برای او خواند تا به این آیه رسید:

«فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال ذرة شرا یره؛ (12)

پس هر کس ذره‌ای کار خیر انجام دهد آن را می‌بیند و هر کس ذره‌ای کار بد کرده آن را می‌بیند.»

آن شخص اندکی به فکر فرو رفت سپس به خواننده آیه گفت:

«آیا این جمله، وحی است؟»

او در جواب گفت: «آری!»

آن شخص گفت: «من درس خود را از همین آیه آموختم.»

یعنی همین آیه برای موعظه و نشان دادن خط و راه راست و پیمودن آن کافی است.

سپس آن صحابی به حضور رسول خدا صلی‌الله علیه و اله رسید و جریان را برای حضرت نقل نمود.

پیامبر فرمود:

«دَعَوُه فانه فَقِهَ؛

او را آزاد بگذارید که حقیقت را دریافت و شناخت.» (13)

آسمان
  • مرگ گوشها را باز می‌كند!

در جنگ بدر پس از فتح مسلمین و کشته شدن گروهی از سران و متکبران قریش و انداختن آنها در یک چاه در حوالی بدر، رسول خدا صلی‌الله علیه واله و سلم سر به درون چاه برد و به آنها رو کرد و گفت:

«ما آن چه را خداوند به ما وعده داده بود محقق بافیتم، آیا شما نیز وعده‌های راست خدا را به درستی دریافتید؟»

بعضی از اصحاب گفتند:

«یا رسول‌الله شما با کشته شدگان و مردگان سخن می‌گویید؟! مگر این‌ها سخن شما را درک می‌کنند؟»

حضرت فرمودند: «آنها هم اکنون از شما شنوا‌ترند.» (14)

 Image result for ‫یک دانه گل‬‎

  • اعلام خطر:

سال‌های اول بعثت بود، پیامبر صلی‌الله علیه وآله وسلم به دامنه کوه صفا تشریف آوردند و ایستادند و فریاد کشیدند و اعلام خطر کردند. مردم جمع شدند که ببینند چیست و چه خبر است؟ پیامبر صلی‌الله علیه وآله وسلم اول از مردم تصدیق خواستند که:

«ای مردم! مرا در میان خود چگونه شناخته‌اید؟»

همه گفتند: «تو را امین و راستگو یافته‌ایم.»

حضرت فرمود:

«اگر من الان به شما اعلام خطر کنم که در پشت این کوه‌ها دشمن با لشکر آمده است و می‌خواهد بر شما هجوم آورد، آیا سخن مرا باور می‌کنید؟

گفتند: «البته که باور می‌کنیم.»

پس از آن که این گواهی را از مردم گرفتند، فرمودند؛

«انی نذیر لکم بین یدی عذاب شدید؛

من به شما اعلام خطر می‌کنم این راهی که شما می‌روید، دنباله‌اش عذاب شدید الهی است، در دنیا و آخرت.»

پیامبر آمده است تا انسان‌ها را به سوی پروردگار خویش دعوت کند. (15)

 Image result for ‫یک دانه گل‬‎

  • لحظه جاودان:

نقل شده است که:

عارفی با خود می‌اندیشید آیا در قرآن مجید آیه‌ای وجود دارد که مضمون این حدیث را تایید نماید:

«یخرج روح المومن من جسده کما یخرج الشعر من العجین؛ (16)

روح مومن به هنگام جان دادن چنان آسان از جسدش بیرون می‌رود همانند بیرون آمدن مویی از اندرون خمیر.»

عارف مذکور تمامی قرآن را از اول تا آخر با تدبر مطالعه نمود و چیزی در این باره نیافت. تا این که شبی حضرت رسول‌ صلی‌الله علیه واله وسلم را در خواب دیده عرض کرد:

«یا رسول الله! خداوند تعالی فرمود:

«و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین؛ (17)

و نه هیچ‌ تر و خشکی وجود دارد و جز این که در کتابی آشکار ثبت است.» و حال آن که من تمامی قرآن را با دقت مطالعه کردم ولی معنی این حدیث را پیدا نکردم.»

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه واله وسلم به وی فرمود:

سوره مبارکه یوسف را مطالعه کن تا معنی حدیث را بیابی، آنجا که خداوند فرموده:

«فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن؛ (18)

هنگامی که چشم آنان (زنان) به او (یوسف) افتاد او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند و (بی‌توجه) دست‌های خود را بریدند.»

همان گونه که زنان عذاب و درد بریدن دست خود را نفهمیدند، مومن نیز هنگامی که فرشتگان رحمت و جایگاه خویش در بهشت و نعمت‌ها و لذایذ بهشتی و حور و قصور را می‌بیند، قلب و فکر او غرق تماشای اینان شده و درد مرگ و سکرات موت را حس نمی‌کند. (19)


11- مناهج‌ الشارعین، (علامه میرداماد)، ص 590.

12- سوره مبارکه زلزل، آیات 8- 7.

13- تفسیر نمونه، ج 27، ص 232- 231. به نقل از روح البیان، ج 10، ص 495، نور الثقلین، ج5، ص 650.

14- زندگی جاوید یا حیات اخروی، مرحوم شهید مطهری رحمه‌الله، ص 28 و 29.

15- سیره نبوی، شهید مطهری رحمه‌الله، ص 107.

16- در باره مشابه حدیث مذکور، ر، ک: المعجم الاوسط، ج 1، ص 225؛ الدرالمنثور، ج6، ص‌167.

17- سوره مبارکه انعام، آیه 59.

18- سوره مبارکه یوسف، آیه 31.

19- رنگارنگ، ج 2، ص 433.

ر.ك: گنجینه‌ی معارف، محمد رحمتی

خیام و نکوهش مرده پرستی

خدا و عشق💗 قمشه ای,

 

📕خیام و نکوهش مرده پرستی

روزي کسي به خيام خردمند ، که دوران کهنسالي را پشت سر مي گذاشت گفت : شما به ياد داريد دقيقا پدر بزرگ من ، چه زماني درگذشت ؟!
خيام پرسيد : اين پرسش براي چيست ؟
آن جوان گفت : من تاريخ درگذشت همه خويشانم را بدست آورده ام و مي خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برايشان دعا کنم و خيرات دهم و...
خيام خنديد و گفت : آدم بدبختي هستي ! خداوند تو را فرستاده تا شادي بيافريني و دست زندگان و مستمندان را بگيري تا نميرند تو به دنبال مردگانت هستي؟! بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاري نيست و از او دور شد.
دوستان عزيز حتما مي دانيد که مهمترين کار انسان، خدمت به خلق است. مطمئن باشيد با نيکي به خلق خدا حتما بهره هايي هم به مردگان شما خواهد رسيد.



 @khodavaeshgh

Related image

داستانک

‌  🌟💫🌟

روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند. در خیال خود از خداوند میپرسد:
غرض از خلقت اینها چه بوده است؟
در حال به سلیمان خطاب میرسد که به جلال و جبروت خودم سوگند که هم اکنون همین سوال را این ذره ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید...

هزار و یک حکایت اخلاقی


🌟💫🌟💫🌟💫🌟

عالم بی عمل


Related image

📚حكايتي زیبا از مولانا جلال الدين؛📚


⚡️عالم بی عمل⚡️
 
فقیرِ پرخوری را به جرمی زندانی کردند.

در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند که :
« نجات مان بده!
این زندانی پرخور، عاصی مان کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلوی مان پایین برود. »
قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد.
پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است ، اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند.
به این ترتیب، ماموران قاضی، فقیر را روی شتر مردی هیزم شکن نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند که
« ای مردم! این مرد را بشناسید، فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسبي و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید. »
 ⬅️ القّصه ...
هیزم فروش هم راه افتاد ، و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد.

شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت :
« همه امروز را به تو اختصاص دادم.
مزد من و کرایه شتر را بده که بروم ! »
فقیر مفت خور با خنده گفت :
« تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار می‌زدی ؟...
الان همه شهر می دانند که من پول به کسی نمی دهم و تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟! »

⬅️🔸مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که :
چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند.

فروغ جاودانه

فروغ جاودانه

هشام بن عبدالملک در زمان خلافت برادرش ولید بن عبدالملک مروان، به حج رفت. سران مردم شام که جزو ارکان دولت بنی امیه به شمار می رفتند نیز با وی بودند.
هنگام طواف کعبه، هر چه هشام سعی کرد حجرالاسود را استلام کند و به اصطلاح دست بر آن بکشد، از کثرت جمعیت میسر نشد.
مأموران منبری در گوشه ای از مسجدالحرام قرار دادند، و هشام از آن بالا رفت و نشست و از آنجا به تماشای انبوه حاجیانی که از سراسر دنیای اسلام به حج بیت اللّه آمده بودند پرداخت.
در آن هنگام حضرت علی بن الحسین (امام چهارم) که رخساری از همه زیباتر، و لباسی از همه تمیزتر و بوئی از همه خوشتر داشت، وارد مسجدالحرام شد و مشغول طواف خانه خدا گردید.
همین که حضرت به نزدیک حجرالاسود رسید، مردم همگی کنار رفتند، و اطراف حجر را خلوت کردند تا وی که با مهابت و جلالت راه می رفت استلام حجر نماید.
هشام از مشاهده این منظره به خشم آمد و متوجه شد که مردم به خاطر علی بن الحسین (ع) ادای احترام کردند و به او راه دادند.
در آن اثنا یکی از همراهان هشام از وی پرسید: این شخص که بود؟ هشام گفت: نمی شناسم! هشام به خوبی علی بن الحسین (ع) را می شناخت، ولی ترسید که اگر او را معرفی کند ممکن است اهل شام به وی متمایل گردند و با او تماس حاصل کنند و سخنانش را بشوند.
فرزدق شاعر چیره دست عرب که حضور داشت و گفتگوی هشام و مرد شامی را شنید، با این که از شعرای دربار بود و از آنها صلات و جوائز دریافت می داشت، ولی با خلوصی که نسبت به اهلبیت داشت تاب نیاورد و گفت: اما من او را می شناسم!
ای مرد شامی از من بپرس! مرد شامی گفت: او کیست؟
- این همان کسی است که سرزمین مکه جایگاه او را می شناسد، - خانه خدا و داخل حرم الهی نیز حسب و نسب او را می داند - این مرد فرزند بهترین تمام بندگان خداست، این مرد پرهیزکار پاک سرشت پاکزاد نامور است - هنگامی که قریش او را می بیند گوینده آنها می گوید: - جود و کرم و بزرگواری در شخصیت بی مانند او به انتها رسیده است. - هنگامی که جلو می آید که حجرالاسود را استلام کند، دیوار خانه خدا از شوق می خواهد کف دست او را ببوسد! - پس اینکه گفتی او را نمی شناسم زیانی به وی نمی رساند، - زیرا عرب و عجم چنانکه باید او را می شناسد...(24)
هشام از شنیدن اشعار آبدار و شورانگیز فرزدق برآشفت و هنگام بازگشت در عسفان واقع در راه مکه به مدینه دستور داد محبوسش کنند. ولی چندی بعد او را آزاد کرد، موقعی که در زندان بود، امام زین العابدین ده هزار درهم برای او فرستاد و فرمود به فرزدق بگوئید: اگر در این اوقات بیش از این مبلغ در اختیار ما بود، به تو می رسانیدیم.
فرزدق وجه ارسالی را پس داد و گفت: به حضرت عرض کنید من آن اشعار را فقط برای خشنودی خداوند گفتم، و نمی خواستم از آن راه مالی به چنگ آورم.
ولی امام علیه السلام پیغام داد ما خاندانی هستیم که وقتی چیزی به کسی دادیم، پس نمی گیریم.(25)

*********

24) هذا الذی تعرف البطحاء و طائاته - والبیت یعرفه و الحل و الحرام
هذا ابن خیر عباداللّه کلهم - هذا التقی النقی الطاهر العلم
یکاد یمسکها عرفان راحته - رکن الحطیم اذا ما جاء یستلم
اذا رأته قریش قال قائلها - الی مکارم هذا ینتهی الکرم
فلیس قولک من هذا بضائره - العرب تعرف من انکرت و العجم
25) اغانی - ابوالفرج اصفهانی ج 14 ص 75، المحاسن و المساوی بیهقی ص 231 - این داستان و اشعار بیش از اینست که در اینجا ذکر شد، در منابع شیعه به تفصیل ذکر شده است. ما قسمت فوق را عیناً از دو مدرک مشهور نامبرده ذکر نمودیم.
 

 

زیبایی رایگان است

نتیجه تصویری برای زیبایی رایگان است

 

زیبایی رایگان است!

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!” فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است!
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.
بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...

ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ ﺁﺩﻣﻲ ﻧﺸﻮ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ﺭﻭﺵ ﻧﮑﻦ ،ﺣﺘﻲ...

ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ ﺁﺩﻣﻲ ﻧﺸﻮ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ﺭﻭﺵ ﻧﮑﻦ ،ﺣﺘﻲ...

سام


ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ ﺁﺩﻣﻲ ﻧﺸﻮ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ﺭﻭﺵ
ﻧﮑﻦ ،ﺣﺘﻲ ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻨﺖ !
ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻴﻞ ﺑﺰﻧﻲ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻳﻪ ﮐﺮﻡ ﺗﻮﺵ
ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻴﮑﻨﻲ
هرگز به کسی حسادت نکن بخاطر نعمتی که خدا به او داده ...
زیرا تو نمیدانی خداوند چه چیزی را از او گرفته است ...
و غمگین مباش وقتی خداوند چیزی را از تو گرفت ...
زیرا تو نمی دانی خداوند چه چیزی را عوض آن به تو خواهد داد .
همیشه شاکر باش و بگو ...
شكر
چه زیباگفت بزرگی :اگرروزی تصمیم به محاسبه ثروتت گرفتى پولهایت رانشمار.کافی است قطره اشكى برروی گونه ات بریزی.تعداددستانی که آنرا
پاک میکنندثروت توست.

ﺩﻟﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ...
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ...

 

 

پسربچه اي پرنده زيبايي داشت.

تصویر مرتبط
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياری پولشان، بعضي قدرتشان، برخی موقعيتشان.
نقطه ضعف نداشته باش و نقطه ضعف هم به اطرافیانت نده

 

منبع

خانوم جون خدابیامرز میگفت:

 

#شکر به خاطر داده هات #شکر به خاطر نداده هات #شکر به خاطر اونایی که اومدن #شکر به خاطر تک تک اونایی که رفتن #شکر به خاطر اونایی که موندن و هستن #شکر به خاطر ...

خانوم جون

خانوم جون خدابیامرز میگفت:
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی!
یعنی هر چیزی رو به شوهرت نگو!
خانوم جون خدابیامرز میگفت:
نونت رو واسه دل خودت میخوری لباست روو واسه دل مردم میپوشی.
یعنی که توی خونه‌ات ممکنه نون خالی بخوری، کسی نمیبینه ولی لباست رو همه میبینن پس خوب و تمیز و مرتب بپوش.
خانوم جون خدابیامرز میگفت:
همیشه پوستت رو بشکاف پولتو بذار توش.
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش!
خانوم جون خدابیامرز میگفت:
جایی نشین که ورنخیزی وحرفی بزن که ورنتیزی.
یعنی حواست باشه با کی میری و با کی میای!
هر کسی لایق رفت و آمد نیست
خانوم جون خدا بیامرز میگفت:
تعریف دونفر رو توی جمع نکنین. یکی بچه یکی شوهر! زود چشم میخورند!
خانوم جون خدابیامرز ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﻲ ﺭﻭ میدید ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ میگفت:
ﻧﻨﻪ "ﺗﻮی کِشتی ﻛﻪ هستی ﺑﺎ ﻧﺎﺧﺪا ستیز نکن.
خانوم جون خدابیامرز میگفت:
هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه‌تون تموم نشه.
نصفه شبی کسی بیاد خونه‌تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نمیرو میذاری جلوش.
خدا بیامرزه خانم جون ها را

حكايت كوتاه و جالب در مورد زندگي

حكايت كوتاه و جالب در مورد زندگي

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.

همه اینکارو انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.

 

اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.

همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند

ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.

 

دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد.

طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.

 

دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.

وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید

در حالی که شادی ما در شادی دیگران است،

شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید...

 

**شادي چيزيست كه تقسيم كردنش باعث كاهشش نمي شود

  شادي هايمان را تقسيم كنيم...

 

**به ديگران كمك كنيم چون آنها هم به ما كمك كنند...

 

**زندگي آنقدر طولاني نيست كه بخواهيم همه اش را به غم

  يا به مال اندوزي يا تنها براي خود صرف كنيم

  به گونه ي زندگي كنيم كه هم خودمان شاد باشيم هم باعث شادي ديگران شويم....

 

نويسنده:مهدي پويان

گردآوري:مجله اينترنتيدلگرم

امروز سوار يه تاكسى شدم

  

امروز سوار يه تاكسى شدم 

 

صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوى صندلى راننده رو داد پايين لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟
راننده تاكسى خنديد با دست راست دست چپ خانم مسافر رو گرفت نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگ لاكتون ست كردين؟
واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم
خانم مسافر:واى ممنونم..
چه دقتى معلومه كه آدم خوش ذوقى هستين
تلفن همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرم حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمك ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..


 زود_قضاوت_نكنيم

 ❤️
@caferavanshenasi ☕️

تلنگر


🔘 تلنگر

الاغ گفت :
رنگ علف قرمز است!!!

گرگ گفت :
نه سبز است!!!

باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند ...

شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!

گرگ گفت :


ای سلطان، مگر علف سبز نیست...

شیر گفت: سبز است،

ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...

 

@caferavanshenasi ❤️نتیجه تصویری برای تلنگر

از ثروت و داشته هایتان، تا فرصت دارید استفاده کنید...

 
📚 @hekayat1001

ثروتمندی می میرد و برای زنش 1.9 میلیون دلار در بانک باقی می گذارد و سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج می کند.

راننده می گوید:
همیشه برای رییسم کار کرده ام اما الان می فهمم همش رییسم برای من کار می کرد!!

 

از ثروت و داشته هایتان، تا فرصت دارید استفاده کنید، در غیر این صورت دیگران از آن استفاده خواهند کرد.

 

باغ انگور ملکان

  

خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال

 

 

خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال


من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ،
ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.

جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و
سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)

باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟

با کمال سادگی گفت:
۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که
کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و
حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است
که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،

در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به
راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .

آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم .
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟

گفت:
خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر.
نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ،
خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!

از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
<شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:

گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش ..

راستى یک سوال :
شغل شما چیه؟!!

 

📚 @hekayat1001

از کتاب: #پله_پله_تا_ملاقات_خدا

   از کتاب:  پله_پله_تا_ملاقات_خدا 

 
مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند با شمس برخورد کرد و با تکبر در او نگریست.
شمس گفت سوالی دارم.
مولوی گفت بپرس.

شمس گفت بگو بدانم
محمد(ص) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟
مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گوئی؟
شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش
این گونه می خواست که :
خدایا خودت را به من بشناسان.

ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد.

مولوی درماند.
شمس روی برتافت و رفت.

مولوی به التماس به دنبال وی روان شد
و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید.
شمس گفت :چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی؟

پاسخ این است که محمد(ص) دریانوش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد ولی جام حلاج ظرفیت نداشت تا اندکی در آن ریختند مست شد و به عربده کشی افتاد.
آن که را اسرار حق آموختند مَُهرکردند و دهانش دوختند.

«از کتاب پله پله تا ملاقات خدا»

@pr4400

نتیجه تصویری برای دسته گل هایبسیار زیبا