دریاچه شورابیل و بقعه شیخ صفی اردبیل

💖  
 
💟 گوزل آزربایجانیمیز 💟

دریاچه شورابیل و بقعه شیخ صفی اردبیل،

💠


اردبیل ﺑﺎﻍ ﺍﻭﻻﯾﺪﯼ

ﺩﻭﺭﺩ ﯾﺎﻧﯽ ﺩﺍﻍ ﺍﻭﻻﯾﺪﯼ

ﮔﺆﺭﻭﺷﻮﻧﻪ ﮔﻠﻪ ﯾﺪﯾﻢ

شیخ صفی ﺳﺎﻍ ﺍﻭﻻﯾﺪﯼ 

 

@AzYourd آزربایجان کانال

زدیم ولی نگرفت

زدیم ولی نگرفت:

این عبارت مثلی هنگامی به كار می رود...

پارسه
 
 
زدیم ولی نگرفت:


این عبارت مثلی هنگامی به كار می رود كه شخص در انجام كاری كمال سعی و اهتمام را معمول دارد، تمام موانع را از پیش پای مقصود بردارد، با وجود این همه تلاش و فعالیت سرانجام با بن بستی مواجه شود كه اجابت مسئول را دشوار كند.

در این مورد و نظایر آن اگر استعلام نتیجه شود عامل شكست خورده پاسخ می دهد:

زدیم ولی نگرفت.

اما ریشه تاریخی این ضرب المثل:

به طوری كه در كتب تاریخی آمده است شاه عباس دوم كه پادشاهی مهربان و غمخوار رعیت بود روزی هنگام زمستان كه آبها یخ بسته بود حسب المعمول با تنی چند از خاصان و وزیرانش به بازار اصفهان رفت و پیری پاره دوز را كه آثار فقیر و مسكنت توأم با پیری و كهولت از ناصیه اش هویدا بود مشاهده كرد كه مشته ای در دست لرزان داشته ولی بر اثر شدت سرما و برودت هوا یارای كوبیدن مشته بر كفش و تكه های چرم را نداشته است.

شاه عباس را دل بر وی بسوخت و غفلتاً فكری بخاطرش رسیده پیرمرد را نزدیك خواند و گفت:«پیرمرد، مگر 3 را به 9 نزدی كه به این روز افتادی؟»

پیر روشن ضمیر مرتجلاً جواب داد:«چرا، مرشد كامل (مرشد كامل یكی از القاب سلاطین صفوی بود). زدیم اما نگرفت زیرا سی نگذاشت.»

شاه عباس را از فراست و حاضر جوابی پیر پاره دوز خوش آمد و گفت:«هرگاه مرغی فرستم توانی پر او كندن؟» جواب داد:«به اقبال خداوندی از بیخ پر كنم.» شاه گفت:«بسیار خوب، ولی ارزان مفروش.»

چون چند قدمی دور شدند شاه عباس دوم یكی از وزیران ملتزم ركاب را مخاطب قرار داد و گفت:

«از سؤال و جواب من و آن پیر پاره دوز چه فهمیدی؟»

وزیر عرض كرد:«معمایی بود كه به خطاب و جواب منتقل نشدم.»

شاه عباس با تغیر و خشونت گفت:«عجب احمق بی شعوری هستی كه درك و تشخیص تو از یك پیرمرد عامی كمتر است. سه روز به تو مهلت می دهم كه این معما را كشف كنی و به سمع ما برسانی اگر تا سه روز دیگر این نكته نیافتی هر آینه ترا از وزارت معزول كنم.»

بیچاره وزیر از حضور سلطان مرخص شد و به دنبال معما رفت ولی از هر كس استفسار كرد پاسخ صحیح و قانع كننده ای نشنید، مدت دو روز بدین منوال گذشت و فقط یك روز به ضرب الاجل باقی مانده بود كه دوست و ناصح مشفقی از جریان قضیه مستحضر شده به وزیر گفت:«به جای آنكه از این و آن سؤال كنی به سراغ همان پیر پاره دوز برو و كشف معما را از او بخواه، زیرا گمان می كنم مقصود مرشد كامل از طرح این معمای پیچیده این بوده است كه پیرمرد سالخورده از این رهگذر به نوایی برسد.

وزیر موصوف نظر و گمان دوست ناصح را صحیح و معقول تشخیص داده شتابان به خانه محقر پیر پاره دوز رفت و در دامنش آویخت. پیرمرد گفت:

«اگر افشای معما خالی از اشكال بود حرفی نداشتم ولی خود شاهد بودی كه مرشدی كامل در پایان سخن به من نهیب زد و گفت«ارزان مفروش.» وزیر گفت:«اگر مقصود این است كه ترا از مال دنیا راضی و خشنود كنم حرفی ندارم و در اختیار تو هستم.»

پیر پاره دوز صد اشرفی گرفت و جواب داد:

«آنجا كه مرشد كامل از من سؤال كرد:«مگر 3 را بر 9 نزدی كه به این روز افتادی؟» مقصودش این بود كه در سه ماه تابستان و فصل كشت و زرع چرا كار نكردی تا 9 ماه دیگر آسوده خاطر باشی؟ یا به قول دیگر، چرا برگ سه ماه زمستان را از 9 ماه پیشین پس انداز نكردی كه به این روز افتادی؟

من هم در جواب سلطان عرض كردم:«زدیم اما نگرفت زیرا 30 نگذاشت. یعنی 9 ماه بهار و تابستان و پاییز را كار كردم اما 30 كه مراد از 30 عدد دندان است نگذاشت پس انداز شود. در اینجا مراد از 30 عدد دندان اصطلاحاً كثرت عائله است كه هر كدام 30 عدد دندان دارند و هر چه به دست می آورم برای اعاشه و ارتزاق آنان صرف می شود كه در این صورت چیزی باقی نمی ماند تا پس انداز شود.»

وزیر را از فراست و تیزهوشی پیر پاره دوز بی نهایت خوش آمد و مبلغی دیگر در دامنش ریخته شتابان به خدمت مرشد كامل رفت و آنچه گذشت به حضورش معروض داشت. در هر صورت عبارت بالا از آن تاریخ به صورت ضرب المثل درآمده است

داستانک

 
 داستانک

روزی مردی خواب عجیبی دید

او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت.

باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید : شماها چکار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.

با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است.

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر !!!

⏳ @zendegi_shad11

تلنگر

 
 تلنگر

 پرﻓﺴﻮﺭ_ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻣﻴﮕﻔﺖ:

ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﻴﻼﺗﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ ، ﺩﺭ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺑﺎ يك دﺧﺘﺮ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ

ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﻭ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻓﻴﻠﻴﭗ، ﻛﻪ نمی شناختمش ﻫﻤﮕﺮﻭﻩ ﺷﺪﻡ.

ﺍﺯ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺭﻭ میشناسی؟


ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺩﺍﺭﻩ

ﻭ ﺭﺩﻳﻒ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ؛


گفتم: ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻲ.


ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻴﻜﻲ

ﺗﻨﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ.


ﮔﻔﺘﻢ: بازم نفهميدم ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻛﻴﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﻭ

ﻛﻔﺸﺶ رو ﻫﻤﻴﺸﻪ با هم ﺳﺖ ميكنه.


ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻛﻲ ﺑﻮﺩ !


ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺗﻮﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻳﻜﻢ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺩﻳﮕﻪ،

ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﻭﻳﻠﭽﻴﺮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ...

ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻪ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭﻱ

ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ...


ﺁﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﻫﺎﻱ

ﻣﻨﻔﻲ ﻭ ﻧﻘﺺ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻪ...


ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﻳﺪﻥ. با خودم گفتم،

ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻓﻴﻠﻴﭗ ﻣﻴﭙﺮﺳﻴﺪ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ؟؟؟

ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ: ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻟﻪ ﺩﻳﮕﻪ.

ﻭﻗﺘﻲ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﺪگاه ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻛﺮﺩﻡ ،

ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪﻡ.

حالا ما چه ديدگاهي نسبت به اطرافيانمون داريم؟

مثبت يا منفی ...

⏳ @zendegi_shad11

 

تلنگر

 


 تلنگر

همسر فرعون


تصميم گرفت که عوض شود


و شُد یکی از زنان والای بهشتی....

پسر نوح


تصميمي براي عوض شدن نداشت...


غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان...

 

اولي همسر يک طغيانگر بود


و دومي پسر يک پيامبر...!!!

براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست.....

اين خودت هستي که تصميم مي گيري تا عوض شوي...

بعضي از چيزها دير که شد،


بي‌ فايده هستند....

مانند بوسيدن پيشاني عزیزی که دیگر نیست

 

⏳ @zendegi_shad11

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ﮔﺮ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﮐﻨﻲ

❤️     
❤️  

 داستان_کوتاه

ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺯﺍﺩﻩ ﺍﻱ، ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺍﺯ ﻫﻴﺰﻡ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺣﻤﻞ می کند، ﻟﻨﮓ ﻟﻨﮕﺎﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮ ﻣﻴﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ. ﺑﻪ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﮔﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻣﻲ ﺑﺮﻱ. ﻫﺮ چیزی ﺭﺍ ﺑﻬﺮ ﮐﺎﺭﻱ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﮔﺎﺭﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺟﺎﺩﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ. ﭼﻪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟
ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺯﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﮔﻔﺖ: ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻴﺰﻡ ﺑﺮ ﮔﺎﺭﻱ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ، ﺍﻭﻻﺩﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﻲ ﻓﻘﺮﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺳﺖ؟
ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺯﺍﺩﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﻗﺮﺍﺋﻦ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻓﻘﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻥ ﮔﺎﺭﻱ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﺑﺮ ﻓﺰﻭﻧﻲ ﺍﻭﻻﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﮐﺮﺩ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻋﻠﻲ ﺣﻀﺮﺕ! ﺁﻥ ﮔﺎﺭﻱ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﻨﻮﻉ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﮔﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ ﮔﺮﻳﻪ ﻱ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺶ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ، ﭼﻮﻥ ﻓﻘﺮﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﮔﺎﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺶ ﻫﺪﻳﻪ ﺩﻫﺪ.
ﺑﺎﺭﺳﻨﮕﻴﻦ ﻫﻴﺰﻡ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﻱ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﮐﺎﻩ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺳﺒﮏ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻲ ﺭﺍﻧﺪ، ﺧﻨﺪﻩ ی ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺍﺳﺖ.

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ﮔﺮ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﮐﻨﻲ
یا توانستی زمین تشنه ای را سرخوش از باران کنی

گر توانستی تو یک مرغ گرفتار از قفس بیرون کنی
یا توانستی که دیوار اسارت از بنا ویران کنی

گر توانستی به خوان رنگی ات یک رهگذر مهمان کنی
یا توانستی بدون حاجتی هم ذکر آن یزدان کنی

گر توانستی لباس بی ریای عاشقی بر تن کنی
میتوانی آن زمان فریاد انسان بودنت بر کوی و برزن برزنی

❤️ @joorvajoora 💚