آدمیان ،شاخه و برگ همند

 

آدمیان ،شاخه و برگ همند
کاینهمه ، از یک تنه ی آدمند
آدمی ،از نوع جدا زنده نیست
برگ بشاخ است گرش زندگیست
باد چو برگی فکند از درخت
شاخ و برو برگ بلرزند سخت
جمله برادر بهم و خواهریم
کاینهمه از یک پدر و مادریم
گر بجهان حکمروا شد صفا
هر دو توانیم بحق اکتفا
گر نه غنی بیش پرستد شکم
رزق گدا هم برسد بیش و کم
خود نشناسیم و خدا نیز هم
ورنه که جمعیم و جدا نیز هم
ما پسرانیم و ز ملک پدر
کرده سوی کشور خاکی سفر
دست عزیزان چو پدر میفشرد
دست برادر به برادر سپرد
جان پدر گر خطری در رسد
پاس برادر به برادر رسد
ای تو که یوسف بفکندی بچاه
در رخ یعقوب توانی نگاه؟
شرط اخوت نه ستمکاری است
حق برادر همه غمخواری است
شرط بود با همه یکرو شدن
درد بشر دیدن و دارو شدن
رسم خودی با همگان داشتن
خود همگان را خودی انگاشتن
شب که یتیمی ست باندوه جفت
وای بر آنکس که توانست خفت
کودک لختی به زمستان سرد
چون دل سخت تو نیارد بدرد؟
گر کسی از تنگی نان جان سپرد
قاتل او جامعه باید شمرد
ایکه نگیری زدل افتاده دست
گر بشری ،نقص وجودیت هست
دفع مظالم همه را واجب است
      ظلم ترا غفلت من موجب است                

{شهریار}

فیس نما