آسمان شهر باید صاعقه خون بر زمینیان بباراند.
-
آسمان شهر باید
صاعقه خون بر زمینیان بباراند.
و کوههای درهم و سخت ا
ز خون فرو بریزند.
بیدهای مجنون
سرهای خمیده را به زمین بیاسایند.
گلهای پَرپَر و شمعهای سوزان
گرد خانه حیدر به طواف برخیزند.
کودکان با چشمان اشکبار
و قلبهای درهم تپیده نالان،
سرهای یتیمی را به آستانه در می کوبند.
کاسه های شیر لبریز و چشمان منتظر،
در دل و دعایشان خدایا حیدر«پدر ما»؛
ای کاش هیچ کس به یتیمان نگوید
شیر خدا چشمانش را فرو بست.
ای کاش صدای ناله حسنین
و پسران ام البنین به بیرون برنخیزد.
کاش صدای ناله ها به آسمان برنخیزد.
دختر علی طاقت ندارد.
گاه مولا سرش را میان چاه فرو می برد.
و گاه غریبانه میان نخلستان های کوفه می گریست.
که نکند زینبش اشک چشمان
و سوز ناله دل غریبش را بشنود.
مولایم راز دلش،سلام های بی جواب!
چادر خاکی صورت نیلی و غریبی کودکانش را؛
با چاه همنوا می شد.
ای خدا دخت علی چه می بیند؟
آن روز دستهای بسته
و امروز فرق شکسته
صلی الله علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام
-
مردی بود از قبیله آفتاب با دلی به وسعت بیکرانه ها
او را نه زمانه میشناختش، نه زمانیان
اندیشناک بود بر «قوم خویش» و بر «ابنای روزگار» و
بیمناک بر هوس هایی که چشم های بصیرت را به یغما برده بود.
به قدری که بر سرگذشت پیشینیان آگاه بود،
بر سرنوشت آیندگان نیز اندیشه میکرد...
چه شامگاهان که سر بر بالین آسایش نمینهاد
مگر با قیام و قعود عارفانه اش
و چه صبحگاهان که برنمیخاست
جز با کمر بستن به خدمت خلق
به که میمانست که کسی را با وی مانندی نبود
و که چون او میدانست که دانای اسرار مگو او بود.
در شجاعتش همه دانند که «اسد بیشه فتوت» بود و
بر عدالتش همه معترف،
تا بدانجا که «شهید عدالت» نام گرفت.
هیچ کس، چون او آن مقام نیافت، کعبه به یمن قدمش چاک میزند
و مسجد به خونش، غسل طهارت میکند.
کدام مرشد و مرادی توانی یافت چون محمد که در لیله المبیت پیشمرگی او کند
و کدام همسری توانی جست جز فاطمه که کوثر در شان اوست.
در نبرد هماوردی نداشت و در دوستی، نظیری نه!
روح بیقرارش جز درگاه نیایش، قرار نمییافت،
لطایف حکمی و آیات قرآنی حد کلام او بود
و عمل به احکام آن مرام او...
درس آموخته مکتب وحی بود و شکوه دین،
جلوهای از شگفتیهای او. به برق نگاهی،
رعدی در دلها برمیفروخت و به اشاره سرانگشتی،
مس وجود، طلای حقیقت میشد و ...
اما آیا از غربت این اول مظلوم عالم همه شنیده ای!!
از نجوای شبانه اش با چاه ؟!
از گریه های غریبانه اش در نماز؟!
از شکیبایی ۲۵ سال، سکوت و خانه نشینی ؟!
از تازیانههای ناجوانمردانهای که بر پیکر فاطمه اش زدند.
از طعنه ها و سبکسری هایی که چون گرز گران
بر سرش میکوفتند. و بیش از همه..... -
در سوگ خورشید کوفه
تمام شهر تو را مى شناخت.
مهتاب فقط به اميد ديدار تو برون مى آمد,
آفتاب از نگاه تو شرم داشت.
تمام اقاقيا آشنايت بودند,
آشناى تو و آشناى سجاده ى سرخت.
در آن شب تمام زيبارويان بهشت,
پيرامونت را احاطه كرده بودند
و سجاده ات بوى بهشت مى داد.
بويش تا اوج مى رفت
كه مرغان آسمان را مست مست كرد.
به خداى يگانه سوگند,
پاكتر از سجاده ات آفريده نشده و نخواهد شد.
سجاده ات تاريكى شب را به بازى گرفت
و نورى كه شب هنگام از آن ساتر بود
ظلمت شب را مى شكافت.
و راهى مى شد به سوى بارگاه مقدس او.
سجاده ات جام اشك يتيمان شده بود,
سرخى اش دل را آتش مى زد,
عشق از مستى سجاده ات رنگ مى باخت.
بعد تو نور نيست شد و ظلمات محض.
بعد تو كسى آيه بندگى را توان تفسير نداشت
و بعد تو همه هيچ شد.
اى كاش, اى كاش, زمان متوقف مى ماند
و شمشير زهرآگين مردى دوزخى فرقت را نمى شكافت.
اى كاش هيچ گاه سرخ نمى گشت. اى كاش!
اين آخرين حرف دلم نيست قلم است كه مى لنگد
و توان نوشتن از كف داده, ذهنم ياريم نمى كند
تا اينجا هم فقط خدا كمك كرده و تو.
بگذار آخرين جمله نوشته ام كه در واقع
اولين حرف سر لوحه ى قلبم است را بنگارم
و با نام زيبايت درخشانش كنم.
مولاى من! آقاى من!
حاضرم تمام عمرم را ببخشم
و هزار بار قطعه قطعه شوم
تا فقط بتوانم يك لحظه تو را در خواب ببينم
تا تاريكى شب هايم به نورت نورافشان شود
و وجودم به نوازش لطفت آرامش يابد
-
در سجده آنچه خواست علی مستجاب شد
محراب پر ز خون دل بوتراب شد
سیمرغ عشق، از قفس آزاد گشت باز
آری قسم به کعبه، علی(ع) کامیاب شد
لرزان اساس خلقت و سرگشته کائنات
جانها ز داغ او، همه در التهاب شد
پیچید در فضای جهان بانگ «قد قُتِل»
روح الامین به سوی زمین با شتاب شد
بر سر زدند جمله مَلَکهای آسمان
گریان، که پایگاه هدایت خراب شد
گیسوی شب، سپید شد از داغ مرتضی
وقت سحر، که صورتش از خون خضاب شد
کشتند چونکه شیر خدا را به سجدهگاه
دیگر برای کشتن حق فتح باب شد
جسمی به خاک رفت که جانها فدای اوست
داغی به جای ماند، که دلها کباب شد -
میدانم، در این سالها وقتی اذان میگفتم
خانه ای نمیماند در کوفه، مگر آنکه صدای مرا میشنید.
حالا هم میخواهم اذان بگویم.
کوفیان، بشنوید؛ دیگر این صدا نخواهد پیچید در شهر سیاهتان.
گوش فرا دهید، ای شما که گوشهاتان همواره کر بوده است.
امشب علی میخواهد روایتگر خون خود باشد در محراب.
گوش فرا دهید کوفیان! این چه غوغایی است خدایا
که از در و دیوار مسجد بلند است؟
آسمان و زمین چرا التماسم میکنند؟
هرچه آماده تر میشوم به تکبیرة الاحرام، چرا
صدای شیونشان بالاتر میرود؟... گریز از قضا ممکن نیست...
الله اکبر... و حالا سکوت نبض زمین و زمان.
نگاه در و دیوار، خیره به محراب است.
حالا رکوع و صدای آه جانسوز باد؛
اما نه، شور تضرع و زاری بالا گرفته است.
کائنات به هراس آمده اند؛
چرا که گاه سجده نزدیکتر میشود.
پیشانی ام بیقرار خاک است. باید رستگاریام را جشن بگیرم؛
پیشانی ام سیراب خون فرق سرم میشود.
خاک و خون به هم آمیختند در محراب نمازم.
خاک برمیگیرم و به زخم سرم میریزم که تو ای صاحب
محراب، از خاک خلق کردهای، به خاک برمیگردانی
و از خاک بیرون میآوریمان، بار دیگر.
رستگارم حالا که امر خدا رسید و راست شد وعده رسولش.
انگار زمین هم با شور من همراه شده است و آسمان نیز؛
جبرئیل سوگند میخورد که «بدبختترین اشقیا، علی مرتضی را شهید کرد.»
خروش جبرئیل! چون صدای اذان من، به گوش تمام کوفیان رسید.
حالا زنان و مردان، سرازیر مسجد شده اند.
شاید چهره بیرنگم، آنها را اینگونه به وحشت انداخته
است که کلامی حتی نمیگویند.
تنها شیون است که از نای همیشه خاموششان خارج میشود.
خدایا! در این لحظهها چرا گونهام خیس میشود...
اشک است شاید... آری اشک...
مزین به رایحه دیدگان پسرم حسن.
فرزندم چرا اشک؟ اکنون پس از سالها فراغ، جدت
و مادرت زهرا را ملاقات خواهم کرد.
چرا اشک؟ موسم دیدار است.
گریز از قضا ممکن نیست... بگوییدش، علی آرام میگیرد.
بگوییدش، موسم دیدار است و نشانه اش... و نشانه اش،
غربت این سحرگاه.
نگذارید زینب اشکتان را ببیند! -
«کسی قدر علی علیهالسلام را ندانست»
سالهاست که علی علیهالسلام به مرگ مشتاق است؛
از همان روزها که غم عالم را در چاه میگریست
و غریب و تنها، مردِ روز و عابد شبهای تار، در
کوچه های خلوت کوفه گام میزد؛
آنقدر آهسته که صدای گامهای مقتدر او
را کسی نمیشنید و قامت بلند خلوصش را چشمی نمیدید.
ضربه دستان یداللهی اش بر در منزلگاه یتیمان و فقیران
را جز اهل خانه نمیشناختند.
این هزارْتوی کفر و نفاق را باید روزی به حال خود گذاشت؛
وقتی به تاری و تیرگی خود انس گرفته است.
افسوس کسی قدر علی علیه السلام را نشناخت! -
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۰۷ ساعت 6:3 توسط ناصر میم ملکی
|