بافنده
بافنده
اورده اند که :
وقتی جولاهه ای ( عنکبوت ، بافنده ، نساج ) به وزارت رسیده بود .
هر روز بامدادی برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در ان جا شدی وساعتی در ان جا بودی .
پس برون امدی و به نزدیک امیر رفتی .
امیر را خبردادند که او چه می کند . امیر را خاطر به ان شد تا در ان خانه چیست ؟
روزی ناگاه از پسِ وزیر بدان خانه در شد.
گودالی دید در ان خانه چنان که جولا هگان را باشد .
وزیر را دید پای بدان گو فرو کرده.
امیر او راگفت که این چیست؟ وزیر گفت یا امیر ، این همه دولت که مرا هست همه از امیر است .ما ابتدای خویش فراموش نکرده ایم که ما این بودیم. هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم.
امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن .
تا اکنون وزیر بودی ، اکنون امیری !
اسرار التوحید
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۵/۰۳/۰۱ ساعت 0:3 توسط ناصر میم ملکی
|