شعر طنز با زن نشسته
شعر بازنشستگی
روزگاری ما جوان بودیم و حالی داشتیم
صورت عاری از چروک و خط و خالی داشتیم
با حقوق کارمندی تا مجرد بوده ایم
در خیال و وهم خود فکر عیالی داشتیم
هم نفس پیدا شد و امروز و فردا سال شد
سال بعد از جیغ بچه قیل و قالی داشتیم
بهر ثبت نام لیلا و نقی در مدرسه
گشت شهریه گران و نق و نالی داشتیم
تا حقوق کارمندی با تورم جفت شد
بهر خرج روزمره جیب خالی داشتیم
بچه ها کم کم به دانشگاهها راهی شدند
با نداری فکر تحصیلات عالی داشتیم
با ته دیگ آشنا شد پهنه کفگیرمان
گرچه ته دیگی نبود و دیگ خالی داشتیم
تا نوه پیدا شد و لبخند زد , ما بهر او
حسرت یک بستنی پرتقالی داشتیم
رفت فرش زیر پا در راه تحصیل پسر
حسرت با زن نشستن روی قالی داشتیم
این زمان آوا برآمد هان دگر پرواز کن
چون نظر کردیم آنک نیمه بالی داشتیم
گر حقوق کارمندی بهر ما یک بال بود
نصف کردند و تو خود دیدی چه حالی داشتیم
ما ز دولت بهر پیری چشم یاری داشتیم
همقطاران, خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.
علی اکبر سراج اکبری
شعر بازنشسته سرودۀ حمیدرضا طهماسبی
یار کهنسال من گرچه به تقویم عمر
فصل خزانش رسید، اوست چو فصل بهار
برف زمستان عمر قامت سروش خمید
زلف سیاهش سپید از گذر روزگار
حملۀ طوفان شکست شاخۀ بسیار ازو
هجمۀ باران و باد کرد به دردش دچار
لیک به هنگام درد، مرد سراپا غرور
بود چو دریا صبور، ماند چو کوه استوار
اوست که دلواپس خانه و همسایه است
با دل پر رافت و خاطر امّیدوار
گرچه به اجبار حکم بازنشسته ز سعی
عشق به کارش کشد تازه به آغاز کار
میهن اسلامی از خاطرۀ سبزشان
دفتر زرّین گشود، هر ورقش افتخار
سعی فراوانشان در گذر سال ها
گنج گرانمایه ای است مانده به ما یادگار
آنچه که دی کاشتند خرمن امروز ماست
خیر فزاینده باد حاصل این کشتزار
لطف دعاهایشان بدرقۀ راه ما
هردو جهان وام ماست بر سر این اعتبار
سایۀ پر مهرت ای یار کهنسال من
با دل و جان خواهم از درگه پروردگار
چون رهسپار گشتید یاد آورید زیاران
در هر دیار و دهری در موسم بهاران
آنگه که با ترنم بودید زیر باران
در کوه و دشت و ساحل یا طرف جویباران
هان مگسلید پیمان با دوستان یکرنگ
آخر بهار زیباست با غنچه های خوشرنگ
یادش بخیر بادا آنروزها که باهم
سنگ صبور بودیم در شادمانی و غم
اینک رسیده روز فصل و وداع یاران
طی شد چه زود و عاجل عمر گران شتابان
آن روز که میگرفت دستممیبُرد پدر به مهربانی
من کودک خردسال و، او بوددر اوج بهارِ زندگانی
آن روز به چشم کوچکِ مناو فاتح مطلقِ جهان بود
پرقدرت و مهربان و بیباکچون رستمِ زالِ پهلوان بود
من شاد که او جواب گویدهر خواهش و هر بهانهی من
خرسند پدر ز جنب و جوشموز خندهی کودکانهی من
امروز که سالهای بسیارچون باد گذشته است بر ما
من مینگرم دوباره اکنونرخساره و قامت پدر را
آن پیکر او که روزگاریشاداب و جوان و پُرتوان بود
یک عمر تلاش و کوشش و کاررنجور نموده است و فرسود
هر لقمهی نان به زحمت و رنجآورد، پدر اگر به خانهمانده است
از آن تلاش بسیاریک چین به جبین او نشانه
کاشانهی ما اگر زمستانآسوده وگرم بوده هر روز
لرزیده پدر چه روزهاییاز سردی روزگار جانسوز
امروز پدر!، ز کار مرسومگر بازنشستهای و خستهدر
خانه پس از تلاش یک عمردر گوشهی عافیت نشسته
در چشم منی همان تهمتنبرگشته ز هفت خوان و پیکار
پیروز و پرافتخار، گر چه تن خسته شدی ز رنج بسیار
امروز قدم به چشم من نِهتا خدمت تو گزارم
اینکای قلهی سربلند و مغروراین بازنشستگی مبارک
محسن مردانی16 خرداد 1391
جوانی سال های سال اندر پشت سر دارم
فراوان آرزوی آز اندر زیر سر دارم
بدم برنا تنومند و سترکی سرکشان شیرین
زدانش زیوری والا ز استادان به بر دارم
به روز و شب به جدّ و سرعتی رنگین ترمهتاب
تمامی خاک ایران زیر رهوارم گذر دارم
به سودای رضای حق به دریا با لبی خندان
تمامی پهنه ها ساحل به لنگر بادبان دارم
تنیدم تار ها از عشق مردم با تمامی جان
نویسم صبح تا شب ها مقالاتی ز پر دارم
ولی افسوس این دنیای پر زیور سرابی بود
همه افسانه بود و پوچ نیستی زیر سر دارم
تمنّا در وصال و قرب حق بر باد بنشسته
ز پستی تا بلندا بر جهان حسرت به بر دارم
ز برنایی و شور غوص در ژرفای آب و خاک
تنی رنجور و بشکسته سری پر شور و شر دارم
ز بی مهری دنیا چشم بر نامردمانی چند
سری خاموش اما سینه پر آمال تر دارم
چنان چون باز بنشسته کناری خلوتی تنها
هزاران برگ ننوشته به خاموش آستر دارم
چو در آدینه گویم\\\"قوّ علی خدمتک..\\\" لا جرم
کجا من کوی و برزن پیش رو بر کارکر دارم؟
تو ای برنای با ایمان نپیما جز رضای حق
که من از این جهان تنها هوا خواهی به سر دارم
سالا می آن ، می آن ، می آن و می رن آدما تو دست اونا اسیرن
توگیر ودار لحظه های جاری بی خبر از گذشت روزگاری
یه روز بهت می گن که : «تو اداره رئیس کارگزینی کارت داره »
می ری کنار میز اون می شینی پرونده تو روی میزش می بینی
بده یه جعبه شیرینی ، مژدگانی تو دیگه جزء بازنشستگانی
حالا برو حساب تازه وا کن حساب قبلیتو دیگه رها کن
توکه خودت یه دنیا لطف و مهری ازین به بعد مشتری «سپهری»
مرور می شه خاطره های کارت گذشت سی ساله ی روزگارت
صفحه ی آخرش ، بگم خلاصه فقط یه لوح خالیه سپا سه
یه جمله ی قشنگ و شاعرانه تشکر از : « تلاش صادقانه »
پاداش بازنشستگی
عینکتو بر می داری ، می خندی به پاداشت حالا تو دل می بندی
یه روز می گن که پاداشت سهامه سهام یه کارخونه ی بنامه
بعد می گن پوله که چاره سازه می تونه آینده تونو بسازه
منتظری ، اونا که پشت میزن خون به دلت می کنن تا بریزن
یه جا نمی دن که چشت ببینه وعده می دن ، کار اونا همینه
پاداش نگو ، که گوشت قربونیه باعث غصه و پریشونیه
عیال وبچه ها که خیلی تیزن هزارتابرنامه براش می ریزن
یکی می گه نما رو سنگش کنیم خونه رو از دوباره رنگش کنیم
بعد می گن ماشینتم قراضه س وقت خرید مدلای تازه س
زنه می گه که فکرفردا بشیم فکر جهیزیه صغرا بشیم
چیزی اگر موند ، پس انداز کنیم یک حساب سپرده ای باز کنیم
اول هر ماه سودشو می گیریم تازیر بار زندگی نمیریم ...
تا به خودت می یای ، تمومه کارش پیاده موندی ، نشدی سوارش
عضو کانون
یه روز می ری و عضو کانون می شی صاحب شوکت فراوون می شی
عضویتت وقتی مسلم می شه ماهی هزار تومن ازت کم می شه
دلت گرفت اونجا می ری می شینی حسنش اینه که دوستاتو می بینی
بعدش برای تقدیر و ستایش دعوت می شی سالی یه بار همایش
نو همایش ، مسئولا دعوت می شن همه یه جوری با محبت می شن
پشت بلندگو می پیچه صداشون شروع می شه دوباره وعده هاشون :
« ماهمیشه شاگردای شماییم باافتخار جلستون می آییم
شما تمام افتخار مایید باعث شان واعتبار مایید
به عشقتون همیشه گرم کاریم هزارتا برنامه براتون داریم
اوضاع مالی مون که رو به را شه قول می دیم که نوبت شما شه »
این میره و بعد اینم ، اون می آد آخرشم رئیس کانون می آد
دست به سینه می کنه اشاره از تو جیبش ، کاغدی در می آره :
« باادب و ارادت فراوون بنده به عنوان رئیس کانون
خبرهای خوبی برانون دارم وقت کمه ، دو تاشو می شمارم
سفر
اولی شون برنامه ی سفر هاست برنامشم آماده و مهیاست
یه کارت « منزلت » رفیق راته هرجا می ری ، تو کیفته ، باهاته
داشتن اون خودش یه جور غروره!!! هرجا می ری ، مجوز عبوره !!!
تازنده ای ، دارای اعتباره نیاز به تمدیدم دیگه نداره
وقت اونه که با خیال راحت فکر سفر باشی و استراحت
رزرو جات ، فقط به یک اشاره تو هتلی قشنگ و صد ستاره
فکرنکن که می شه یا نمی شه سالی دوبار ،سفر به قشم وکیشه
یه روزمی ری با عیالت ، خراسون نخواستی می ری اردوی لواسون
سالی یه بار تا خستگی درآری با هم می ریم جزیره قناری
بعد می ریم با همدیگه قونیه اونجا همین جوره که می دونیه
بیمه
دومیشم با بحثای فراوون حل شده دیگه بحث بیمه هاتون
حالا که عمری از همه گذشته برف پیری رو سراتون نشسته
دردا یکی یکی صدات می کنن گاهی می گیرن و رهات می کنن
بیمه ها ، همراه و رفیق راتن تا انتهای زندگی ، باهاتن
بابیمه ی تکمیلی و طلایی راحت و آسوده ز هر بلایی »
یکی ازون وسط می گه : « اجازه خدا ا لهی براتون نسازه
مثل همیشه حرفاتون قشنگه توی عمل کمیت کارا لنگه
وقت سفر می گید شما زیادید به موقع فرماتونو پس ندادید
کارای ما قصه ی اون دونده ست هرکی که زودتربرسه برنده ست
منزلتم یه اسم با مسماست فقط یه واژه ی قشنگ و زیباست
باکارتامون روزا که بارانیه قدم زدن تو پارکا مجانیه
نیاز به این همه منم منم نیست بیمه کجا طلائیه ، مسم نیست
از اول برنامه تا همیشه یه روز می گید می شه ، یه روز نمی شه
یه روز می گید تمومه دیگه کارش تکمیلی هم شده رفیق و یارش
یه روز می گید قبلیه اشتباهه یه خبرجدید دیگه تو راهه
یه روز می گید چنین ، یه روز چنانه حتی خبر می ره توی رسانه
خبر توی روزنامه ها می پیچه نتیجه شم؟! همه می گن که ،هیچه »
یه نفرم تکون می ده عصا شو می بره بالا ولووم صداشو :
« یه عده ای طلب داریم از شما هفتاد و شیش کجا ، امروز کجا ؟!!
با دادناتون همه رو نمودید اگه اونو به موقع داده بودید
باهاش می شد بری سراغ کاری یا بزنی به زخما ی نداری
شما که مسئولید و پشت میزید سالی چرا دویست تومن می ریزید ؟!!
دادن اون اینجور ی که رواله پول یه مانتو برای عیاله
نفهمیدیم که آخرش چتو شد؟!!» یکی می گه :«تکوندنش ، ولو شد»
می گن بسه ، وقته پذیراییه نوبت کیک ومیوه و چاییه
رئیس کانون با لبای خندون می ره دوباره پشت اون تریبون
عذرمی خواد ازاینکه تاخیر شده ساعت برنامه کمی دیر شده
مسئولا رو بازم صدا می کنه جا براشون تو صحنه وا می کنه
« گرچه شما ز هدیه بی نیازید تومعرفت همیشه یکه تازید
فقط به رسم ادب وارادت با آرزوی شادی و سعادت
بعضیاتونو ما صدا می کنیم یه هدیه تقدیم شما می کنیم
تعدادتون چون که کمی زیاده هیچ کسی هم پولی براش نداده
برنامه مون ویژه ی پیشکسوتاست تقدیر هفتاد ساله ها به با لاست
جایزشم اهدایی رئیسه یه جلد کتاب خوشگل و نفیسه!!»
یکی خودش رو خوب جابجا کرد اومد منو یواشکی صدا کرد
باخنده گفتش حالا که جوونی پاسخ این سوالمو می دونی ؟!!
این جوری که برنامه چیده می شه نوبت ما چند سال دیگه می شه؟!!»
****
زندگی سریال ادامه داره عنوانشم :«گذشت روزگاره»
عادت زندگیت به هم می خوره ساعت زندگیت به هم می خوره
روزا می خوابی و شبا پا می شی مشتری دایم سیما می شی
دستات کمی دچارلرزش می شه قدم زدن برات یه ورزش می شه
کلاغا وقتی که می شن غزلخون شال وکلا کرده ، می ری خیابون
برای اینکه دوستاتو ببینی می ری تو پارک و ساعتی می شینی
تاکه نشون بدی که مونده مردی باچند تا نون تازه برمی گردی
*****
حرفای من ، روایت زندگی ست شعر که نه ، حکایت زندگی ست
گاهی اگه تلخ و اگه شیرینه تقدیر آدما فقط همینه
قصه ی ما قصه ی روزگاره گاهی زمستونه ، گاهی بهاره
درس زمونه سوختنه ، ساختنه نمی دونم بردنه یا باختنه ؟!
نشسته برف پیری رو سرامون ریخته همه کرکا مون و پرامون
مونده ازون دویدنا برامون دندونای مصنوعی و عصامون...
+++++
جسا رت منو شما ببخشید گفتم کمی به لحظه ها بخندید
شاگردی تون برام یه افتخاره اسم شما همیشه ماندگاره
باغچه ی قلبمون اگر باصفاست کرامت دستای سبز شماست
قربون اون نگاه بی ریاتون ازسر ما کم نشه سایه هاتون
کاشکی که لایق دعاتون بشم لایق بوسه ای به پاتون بشم ...