دعا در اشعار پارسی

دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پای
فـــرشتـهات به دو دست دعــــا نگهدارد
خواهم من از خدا به دعا صد هزار جان
تـــا صـد هـــزار بـــــار بمیـــرم برای تو
رفتم به مسجدی كه به رویش نظر كنم
بر رخ گرفت دست و دعا را بهانه ساخت
دعای مردن من میكنی چه حاجت آن
بقــای هجــر تو بادا مكن دعای دگر
دگرآن شب است امشب كه زپی سحر ندارد
من و بــاز آن دعاها كه یكی اثر ندارد
از بس كه وصالش به دعا میخواهم
خجلت زدة روی دعــــــا ساخت مرا
به دشنامی دل ما را به دست آر
كه همچــون ما دعــــا گوئی ندارد
از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد
كه دائم از خدا خواهد شفای چشم بیمارش
شب هجراست ودارم برفلك دست دعاامشب
به غیر ازمرگ حیرانم چه خواهم ازخداامشب
من از خدای خود به دعا خواستم تو را
امشب تو نیز بهر خدا تا سحر مرو
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
دعای نیم شبی دفع صد بلا بكند
من به دعا كرده ام مدّعیان را هلاك
زانكه خواص دعا دفع بلا كردن است
باغ دعا پر گل شود هر برگ گل بلبل شود
در باغ شب گر بگذری عطر دعا را بشنوی
كلید گنج سعادت بود دعای سحر
كه این كلید همه قفل های بسته گشود
افتادگان چو تكیه به دست دعا كنند
صد درد را به قطرۀ اشكی دوا كنند
گفتی مرا كه پیر شوم ای پدر بیا
نفرین كه در لباس دعا كردهای ببین
دعای صبح وآه شب كلیدگنج مقصوداست
بدین راه وروش میرو كه بادلداده بپیوندی
حافظ وظیفة تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش كه نشنید یا شنید
یا رب این آتش كه در جان من است
سرد كن زان سان كه كردی بر خلیل
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشة چشمی به ما نمی نگری
نالم ز جفای تو و دارم به دعا دست
كان ناله مبادا كه اثر داشته باشد
خدایا به عزّت كه خوارم مكن
به ذلّ گنــــه شــــرمسارم مكن
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مكن پیش كس
گفتی كه مستجاب كنم گر دعا كنی
توفیق هم عطا كن و حال دعا ببخش
ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهد
و آنچه پیروزی و بهروزی در آن است آن دهد
یا رب نگاه كس به كسی آشنا مكن
ور میكنی كرم كن و از هم جدا مكن
یا رب به سبو كشان مستم بخشای
بر مُغبچگان می پرستم بخشای
بر این منگر كه باده در دست من است
بر آنكه دهد باده به دستم بخشای
من میرم و از زاری من آگهیش نیست
یا رب كه دعا كرد چنین زار بمیرم
آن لاله رخ كه سوخت دل من به داغ او
روشن بود همیشه الهی چراغ او
نخوابیده است باكین كسی هرگز دل صافم
زبسترچون دعا از سینههای پاك برخیزم
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
كز سرصدق میكندشب همه شب دعای تو
خدا تــــــــــرا و مـــــرا از بــــلا نگهدارد
تــــرا ز درد و مــــــرا از دوا نگهدارد
گرنمی آیم به پرسش نیست درتقصیرمن
کور بادا دیده ام بیمار چون بینم تو را
نهادی بر ســـر بـالین من پای
ســـرت بــــالیــن بیمـاری نبیند
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد